-
همراه
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 02:30
اینکه بگویم پرم از بغض و یک شانه کم دارم برای گریستن حرف بدی ست؟؟مرد بودنم زیر سوال میرود؟؟اگر بگویم اشکم برای خودم نیست چطور؟ تمامی انسان ها اگر مدتی در خوشی بمانند برای یادآوری روزگار نا خوشی شان باید کشیده ای نوش جان کنند...تمامی آدمها آنقدر پست هستند و فراموش کار که یادشان میرود چیزی که الان دارند روزگاری آرزو و...
-
بی هوا
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 00:51
اینقدر دلم میخواهد بنویسم...همین الان،نیمه شبی که چند ساعت دیگرش باید دانشگاه باشم و سر کلاس! دلم میگیرد وقتی میبینم که هنوز...نمیدانم،شاید کش دادن یک رابطه به صلاح نباشد،شاید اینکه بابت دلتنگی دم به لحظه(!) به معشوقت پیامک بدهی و بخواهی در همان آن و لحظه با همان شدت شور و شوق خودت جوابت را بدهد بی انصافی ست...البت از...
-
بیست و دو
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 01:16
اصل نوشته مربوط به چند شب قبل است...در واقع مربوط به هفته ی قبل. ساده بگویم،آدم ها برای لذت بردن از روزهای خاص زندگی شان سعی میکنند به یاد آورند همان روزها را در سالهای قبل...تا که شیرینش کنند و بگویند ای روز عزیز،حتما خوش خواهی بود وقتی پار و پیرار خوش بوده ای...ای بابا،خواستم ساده بگویم سخت تر شد! فلش بک من برای...
-
مغز بی خون!
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 03:10
میدانید...داد زدم! چند روز قبل بود...هیچوقت ادعا نداشته ام آدم خوبی بوده ام،اما هرگز بد شمردنم را هضم نکرده ام.اینکه چیزی جلوه داده شوم که نیستم،حرفی راجع به من زده شود که با واقعیت تفاوت اساسی دارد.هرگز ادعا نکرده ام پسر خوبی بوده ام اما مطمئنم پسر بدی نبوده ام. میدانید،چند روز قبل داد زدم...از آن داد هایی که فریاد...
-
روزدرگی ها
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 17:05
یک ماه و چند روز از آخرین نوشته ام میگذرد...بمیرم برای خودم:| روزشمار کنیم؟نه بابا...بیخیالش! عید امسالم را دوست داشتم،خیلی خیلی دوستش داشتم...شرمنده اما بعد از چند سال اولین عیدی بود که فکرم درگیر کسی نبود،چشمانم جای خالی کسی را جستجو نمیکرد و در کل خودم بودم! چند روز قبل از عید بهبهان بودم،شاید مهم ترین اتفاق آن...
-
کپی نوشت
جمعه 19 اسفندماه سال 1390 15:10
روزهایی که فقط خواننده باشی دیگر حسی برای نوشتن نمیماند...نوشته ی زیر از منبعی دزدیده شده! آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند وقتی سوزنشان را نخ میکنی تا برایت دروغ ببافند چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی و هیچ کس با خنده های تو به عقده هایش پی نبرد از آدم ها دلگیرم که خوب های خودشان را از بدهای تو مو شکافی میکنند و...
-
سرفراز باشی
دوشنبه 8 اسفندماه سال 1390 01:42
داشتم قدم میزدم،طبق عادت هر شبم پیش از خواب... خوشحالم از اینکه حس نوشتن درونم نمرده،آن قدر که باعث می شود با چشمانی غرق در خواب،در حال تایپ باشم! آقای فرهادی عزیز،ممنونم...چند ساعتی بیشتر تا اسکار باقی نمانده،و خب چه کنم،حین پخش مراسم بصورت زنده حتما در خواب خوش به سر می برم! فقط میخواستم بگویم تا همین جایش هم بسیار...
-
گاه اینچنین است...
شنبه 6 اسفندماه سال 1390 16:09
مغزم به سفیدی صفحه ی مقابلم است...همزمان با وبلاگم خاک میخورد! پ.ن1:از هرکس به اندازه ی ارزشی که دارد انتظار داشته باشید،نه به اندازه ی وقتی که برایش صرف کرده اید. پ.ن2:پ.ن1 را دوباره بخوانید،باعث آرامشان میشود چون دیگر از هیچکس انتظاری نخواهید داشت! پ.ن3:دریا آرامش بخش است چون تنهاست...اما گاه از این تنهایی به خروش...
-
من خودخواه...
پنجشنبه 20 بهمنماه سال 1390 15:44
اولش گفتم: خب،من هم همین کار را میکنم دیگر...عصبانیت ندارد! اما بعد ترش که دقیق فکر کردم... اصلا جای خوشحالی هم دارد،اینکه دست نوشته ات،که حاصل افکار پریشانت بوده اینقدر طرفدار پیدا کند خودش باعث غرور است اما...ابتدا فکر کردم بابت دزدی است که ناراحت شده ام،بابت اینکه پای جمله کسی نامی از من نبرده است اما بعد دیدم اصلا...
-
چه بود...چه شد
شنبه 15 بهمنماه سال 1390 00:12
شاید در این نوشته هیچ چیز خاصی نباشد...صرفا مینویسم چون حس میکنم باید بنویسم! ثبت نام برای ارشد،فکرش را که میکنم میبینم اوایل تحصیلم در دانشگاه به فکر ارشد نبودم،یعنی همه رقم وقتی به آینده فکر میکردم خودم را دانشجوی ارشد نمیدیدم...نه که نمیتوانستم،بلکه دوست نداشتم!فکرش را که میکنم میبینم در گذشته به فکر بازار کار...
-
کاری که شما نمیکنید...
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 00:55
آدم ها دو دسته اند...آنهایی که میتوانند بنویسند و آنهایی که نمیتوانند! به پا خواسته ام برای حمایت از تمام وبلاگ نویسانی که همانند خودم متهم شده اند به سیاه بودن دنیایشان و افسرده بودن شدید... خطاب به کلیه ی افرادی که متهممان میکنند،خطاب به کسی که رابطه ام با او تمام شد،خطاب به کسانی که رابطه شان با "آنهای وبلاگ...
-
برای نازنینم!
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 22:15
دلتنگی برای چیزی که حتی تجربه اش هم نکرده ای غریب ترین حس احمقانه ی روی زمین است که...من درگیرش هستم! دوست دارم کوتاه بنویسم...این روزها دلم چادر نمازی میخواهد که مثل باطن صاحبش پاک باشد...این روزها دوست دارم تک تک بغض های سینه ام را تبدیل به اشک کنم تا گل های چادر نماز را آبیاری کنم...این روزها دلم نه مادر میخواهد نه...
-
شیرین
شنبه 26 آذرماه سال 1390 01:02
من روز گذشته پسری را دیدم که نامش شیرین بود... دیروز بعد از ظهر که وارد سلمانی شدم پسری را دیدم نشسته بر روی صندلی،آرام و با وقار. هرچند برای لحظه ای بد طینت شده و با خود گفتم "نگاه قیافه ش،چرا این شکلیه!" اما هرچه میگذشت من بیشتر... دیروز من پسری را دیدم که لحظاتی بعد از ورود من به سلمانی،پیشنهاد کرد روی...
-
انتظار
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1390 18:08
قسم به دستهایی که از سرما خشکی زده و زخم شده...قسم به سینک ظرفشویی! بعضی چیزها از دور یک جورند و از نزدیک جور دیگر،بعضی چیزها از دور و نزدیک یک جورند اما بعضی چیزها برای هرکسی یک جور خاصی هستند و معنا دارند...تعجب نکنید اگر می بینید به داشته هایم در این روزها قسم میخورم! قسم میخورم چون میدانم جواب خواهم گرفت،و من این...
-
رها
شنبه 5 آذرماه سال 1390 00:06
محرم برای من آغاز یکباره و ناگهانی آرامش است...آنقدر ناگهانی که نیازی نیست دلیل آرامشم را با تقویم هماهنگ کنم،محرم که آغاز می شود دلم زودتر میفهمد! سال گذشته ی خود را فراموش نمی کنم،حالی که داشتم را،آن حس اعتماد به خدا،حس اعتماد به حسین را...فراموشم نمی شود سال گذشته خودم را سپرده بودم دست خدا،دست امام حسین و چقدر از...
-
به کجا چنین شتابان
پنجشنبه 12 آبانماه سال 1390 16:02
هی خانم،آقا...با شما هستم! چه بود؟یک شادی بعد از گل...چه شد؟؟دستی به جایی رفت که نباید...چه کسی فهمید؟؟خیلی ها...البته با کمک رسانه ها! من کاری به قبح عمل ندارم،قصد دفاع از هیچکس را هم ندارم اما نمیدانم چرا حس میکنم یک جای کار میلنگد...یعنی کار زشت آنان به کنار،این وسط ایراد از جای دیگری ست! فلش بک آغاز میشود،از این...
-
گیرنده:خدا
شنبه 30 مهرماه سال 1390 01:12
و من خوب میدانم هنوز اول راهم...خوب میدانم خدا هنوز آن بالا دارد پاهایش را تکان تکان میدهد و پشت هر امتحان سختش لبخندی محو بر چهره مینشاند و با نگاهش به من میفهماند "یاد گرفتی؟" و من یاد میگیرم،خیلی چیزها را یاد میگیرم اما هنوز کوچکم...هنوز متوجه نیستم...هنوز هم خدای من آن بالا پاهایش را تکان تکان میدهد و من...
-
ز ن د گ ی . . .
یکشنبه 24 مهرماه سال 1390 00:17
روزهایی در زندگی هست که لحظه لحظه اش را اتفاقات متفاوت در بر میگیرد...این روزها را نوشتن اشتباه است،چون شاید چیزی گفته شود که نباید...نباید نوشت اما من یک دنده ام و لجباز،خود واقعی ام را میریزم وسط،ببینید من عریان را! خسته شده ام...گاهی اتفاقاتی که از سرم گذشته را مرور میکنم،و متعجب میشوم از این همه پریشانی...از این...
-
من اینجوریم که...
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 18:09
دنیا گاهی نشان میدهد ارزشش را دارد... خیلی وقته از مود فیلم دیدن دراومدم،به خاطر هیچ و پوچ،الکی،مث که مرض داشتم...آزار داشتم،خب نکنید با خودتون از این کارا...هرچی که براتون پیش اومده تو این دنیای وانفسا،بذارید پیش بیاد ولی خوشی رو از خودتون دریغ نکنید...والا! می ارزه وقتی نیگا میکنی به اطرافت و میبینی چیزایی و کسایی...
-
سجاده ی عشق
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 15:49
بعضی وقایع هستن که تکرارین،از هر زاویه که نگاهشون کنی فرقی با هم نمیکنن...بعضی وقایع هستن که تکرارین،اما هر دفعه از یه زاویه ی جدید که نگاهشون میکنی بازم یه حس جدید بهت منتقل میشه،،،حسی که تجربه اش رو نداشتی! بخوایم جمله ی بالا رو بدوزیم به این روزا،میرسیم به شبهای قدر و راز و نیاز مردم...میرسیم به مراسم هایی که...
-
دلم ریش میشود گاهی
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 03:05
سنگینی شب به سینه ی آدم فشار میاره،بعد دیگه حرفاش تو دلش جا نمیشه و چاره ای جز نوشتن باقی نمیمونه... حرف رو باید زد،چه باعث خوشحالی طرف مقابل بشه چه باعث ناراحتی...اگر قرار باشه سطح روابط تغییر پیدا کنه هر دو طرف باید به اون چیزی که مد نظر طرف مقابلشون هست نزدیکتر بشن...و خب،گاهی وقتا این بین شاید بحث و جدلی هم شکل...
-
جای خالی
شنبه 15 مردادماه سال 1390 18:05
وارد یه مرحله از زندگی شدم که دقیقا هیچ فکری درباره ش نکردم... کم پیش میاد تو شرایطی قرار بگیرم که هیچ تصوری درباره ش نداشته باشم،اما این روزا واقعا فقط داره میگذره...میگذره و منم وقتی اتفاقی افتاد باورش میکنم،بدون هیچ پیش زمینه ی فکری ای! کلا 33 واحد،به یاری خدا 5 واحد تابستون هم که پاس بشه میشه 28 واحد،بعد از اون هم...
-
افسر رفت تو کما...
یکشنبه 9 مردادماه سال 1390 16:10
اگر نمیدیدم این همه آدم داره رانندگی میکنه احتمالا برام سخت ترین کار دنیا میشد! تاره دو جلسه ست میشینم پشت رل،بعد از سالها حسرت بالاخره چشمم دنده ی یک بالاتر رو هم دید،ولی این دفعه از دو بالاتر رو کی میبینه خدا میدونه! خستگی داره شدید،هروقت آموزش تمام میشه رسما تا چند ساعت گیج میزنم،خصوصا دقایق اول...وقتی از ماشین...
-
باطلاق!
چهارشنبه 5 مردادماه سال 1390 03:09
دلم لک زده واسه یه برنامه ی مستند،یه چیزی که آدمارو بذاره دور هم تا با هم گپ بزنن و نظراتشون رو منتقل کنن...از هم یاد بگیرن و به نظر هم احترام بذارن! چه خیالی... کانال یک پخشش کرد،اسمش تا همین چند لحظه پیش یادم بود ولی ذهن بیمارم بازم فراموشکاری آنی ذاتیش رو ثابت کرد،فقط میدونم مجری خانمش همون دخترک چند سال قبل برنامه...
-
فورا صحنه را ترک میکنیم...
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 00:34
چه میشه کرد،بالاخره خوندن کتاب قوانین و مقررات راهنمایی و رانندگی از این پستهای در پیت هم به همراه داره... حالا من کاری ندارم که طرف کلی توضیح داد که امتحان تستی و چهار گزینه ای هست و 30 دقیقه وقتش و وقتی پرسید کسی سوالی نداره؟؟ یه نفر کاملا بی غرض پرسید امتحان کتبی هست یا شفاهی...به اینم کار ندارم که فهمیدم واقعا جو...
-
جنگل
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 03:15
در واقع خودمم هنوز نمیدونم راجع به کدوم یک از مطالبی که تو ذهنم وول میخوره میخوام مطلب بنویسم...عجب! چند وقت پیشا بود که خبر درگیری یکی از قویترین مردان ایران رو شنیدم،خبری مبنی بر اینکه یکی از این قهرمانای بادکنکی توی یه درگیری خیابونی زده یک نفر رو کشته...به همین سادگی! امروز(یعنی دیروز!) بود که تو اخبار ساعت 13:15...
-
چرت نوشته!
یکشنبه 26 تیرماه سال 1390 16:07
نوشته های ادامه ی مطلب به همراه صدای بلند موسیقی نوشته شده اند و از هیچ خط فکری ای نشات نگرفته اند و صرفا جهت خالی شدن(عقده،دل،...) نویسنده ی مطلب میباشند... داره میخونه...میگه "فقط امشب،فقط یک شب رو با من برقص!" نه بابا،رقص میخوایم چیکار؟این روزا تنهایی از سر رو روی لحظه لحظه ی اوقات بطالتم...
-
تنهاترین ها
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 15:20
زیاد بودن کسایی که آدما رو به چند دسته تقسیم کردن...خب مگه من چیم ازشون کمتره؟؟! چند وقتیه که...چند وقته؟؟نمیدونم اما بهتره بگم چندین وقتیه که یه موضوع ذهنم رو درگیر خودش کرده...نه بصورت متوالی،اما هر چند وقت یک بار با توجه به شرایط به موضوع فکر کردم و به نتیجه ی جالبی رسیدم! جدای از تمامی آدمایی که دور و بر ما هستن و...
-
سرآغاز،یا بهتر بگویم...باز آغاز!
چهارشنبه 22 تیرماه سال 1390 14:29
چند ماه میگذره؟عجیبه این چیزا رو خوب حفظ میکردم ولی ایندفعه انگار یادم رفته یه گوشه کناری بنویسم، .../.../1390،روزی که وبلاگم رو حذف کردم! چرا حذف کردم؟اینو دیگه خوب میدونم،حتی یادمه چند ساعت بعد از اینکه اعلام کردم دیگه نوشتنی در کار نیست خواستم بیام و بنویسم،اما چی شد که حذف کردم...وارد بازی خطرناکی شده بودم!بازی ای...