بی هوا

اینقدر دلم میخواهد بنویسم...همین الان،نیمه شبی که چند ساعت دیگرش باید دانشگاه باشم و سر کلاس!


دلم میگیرد وقتی میبینم که هنوز...نمیدانم،شاید کش دادن یک رابطه به صلاح نباشد،شاید اینکه بابت دلتنگی دم به لحظه(!) به معشوقت پیامک بدهی و بخواهی در همان آن و لحظه با همان شدت شور و شوق خودت جوابت را بدهد بی انصافی ست...البت از نظر بنده عشق و عاشقی خلاصه شده در بی انصافی،از بس که دیده ام گاهی وقت ها جور عشق را دیگری میکشد و آن یکی زخم و زخمه میزند...اصلا چند وقت پیش یک گوشه ای برای کسی نوشتم که عشق درست همان لحظه ای سخت و ثقیل میشود که سنگینی بارش میفتد روی دوش کسی،آن هم به جرم علاقه ی زیادی که به طرف مقابل دارد...اصلا شاید اگر متعادل پخش میشد این عشق،اینقدر سختی و تلخی و غم و غصه نداشت!

شاید هم طرف مقابل حق داشته باشد...اسم حق آوردم؟آن هم در عاشقی؟؟بیخیال!


دلم میگیرد وقتی میبینم که هنوز آن دو تای دیگرم سر و سامان نگرفته اند،اینکه هر لحظه خودم را آماده میکنم تا خبرهای مسرت بخش بشنوم ولی خبری نمیشود که نمیشود...تولدم گذشت و آن یکی که بهبهان است تبریک نگفت! لابد فراموش کرده،هرچند هرگز فراموش نمیکرد اما میترسم،دیگر حساب کارهایشان از دستم در رفته. اصلا از یک جایی به بعد انگار دیگر انسان ها پرت میشوند به کناری و دیگری که معشوق است می آید وسط. دیگر نه میتوانی بفهمی چه شده و چه کرده اند و نه میتوانی بپرسی،از بس که حرف برای گفتن هست و گفته نشده!

دلم میگیرد وقتی میبینم شده ام واسطه ی ارتباط این یکی (رفیق دانشگاهم) با معشوقه اش...اینکه معشوقه اش به من پیامک میدهد،رفیق دانشگاهم را با نام خانوادگی مورد خطاب قرار میدهد و از من میخواهد پروژه اش را از رفیقم بگیرم و در فلان روز،در دانشگاه به او تحویل بدهم...دلم میگیرد وقتی اینقدر ناگهانی وسط مشکلاتشان پرت میشوم،آن قدر ناگهانی نمیفهمم کارشان از کجا به کجا کشیده...شاید هم ایراد از خودم باشد،میدانید من ناگهان خسته شدم،بریدم! شاید که نه،حتما تقصیر خودم بود که بعد از پایان یک ماراتن یک سال و چند ماهه،نفس نفس زنان ماراتن دیگری را شروع کردم و ناک اوت(!) شدم! هرچه که بود و هرچه که هست،رابطه ها را کش ندهید...رابطه هر چه هم که باشد باید تغییر فاز بدهد،مگر برای آشنایی و حتی لذت با هم بودن میبایست چقدر زمان گذاشت؟بابا بخدا نیمی از مشکلات شما این است که فرصت نمیدهید نبودن همدیگر را مزمزه کنید...


منظورم از این پست را نمیفهمم،فقط برای تمام فعلی ها و قبلی ها آرزوی خوشبختی و وصال دارم...من و امثال من که از خودشان بریده اند شادی شان در گرو شادی اطرافیانشان است،امیدوارم خدا این را دریغ نکند!


پ.ن1: هی تو...لبخند بزن،شاد باش! همین برای عاشقت کافی ست!


پ.ن2: یک سری حرف ها در دلم قیلی ویلی میشوند...اما نمینویسمشان،از بس که برایم گنگ اند و بی معنی!


پ.ن3: جمله ی قشنگی بود با این مضمون: من دیگر از کسی ضربه نمیخورم،چون به هیچ کس آن قدر وابسته نمیشوم که اینچنین قدرتی به او بدهم!

نظرات 9 + ارسال نظر
jiiiiiigh یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:25

خط اول رو که در نظر نگیریم ، پاراگراف اولو دو بار خوندم تا بفهمم چی به چی شد .. موقع خوندن این پستت شبیه کسایی بودم که دلشون یه جوری میشه هی .. می دونی چی میگم؟

دنیا یه داستان تکرار شده برای همه س .. شبیه غذای استفراغ شده که هی می خورن و بالا میارن و هی ..

پ.ن3 : همون خواستن و نخواستن تو مبتلا شدن به عشق .. بعد خوندنش ته دلم خالی شد .. چه قدرتی داره لامصب ..

دلت؟چجوری میشد؟

چه تعبیر تلخی...:(

دارم اونجوری میشم...طوری که حتی وقتایی که دلم از پشت عقلم میاد بیرون و نظر میده چند ساعت بعدش بابت نظرش و کاری که اون موقع کردم حالم از خودم به هم میخوره...قبلا اینجوری نبودم،راحت کارایی که دلم میخواست انجام میدادم،بدون توجه به عقلی که بالا پایین میپرید و میگفت نکن! اما دیگه نمیتونم،وقتشه عنان کار دست عقلم باشه نه دلم:)

jiiiiiigh دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:18

بعضی وقتا عشق و حرف زدن ازش ، دینش .. خوندنش و همه چیزایی که مربوط به اونه اذیتم می کنه .. فقط مشکل از منه .. آدمای عادی که این جوری نیستن .. برای همین دلم هی اون جوری میشه .. :(

نوسان داری نورا...بازگشتت به زندگی عادی،یعنی کنار اومدنت با اون موضوع یهویی پیش اومد،این نوسان های الانت،فراز و نشیب هات،بیزاریت از عشق و تمام اینا از نظر من عادیه...فقط باید بذاری زمان بگذره،اونم نه چیزی مثل هفته یا ماه...چیزی در حد سال!!

خلاصه منم اذیت میشدم اما عادت کردم...هنوزم عشق برام دوست داشتنی:)

مینا چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 16:38 http://tandise-del.blogfa.com

ناصر چی این همه پخته ت کرده بخصوص تو سن 21 سالگی!
ناصر گاها آدم میخواد با گذشته خدافظی کنه ولی یادآوری خاطره ها نمیذاره

البته بیست و دو سالگی صحیح تره:)
نمیدونم،اگر بگم اون زمانی که باید بچگی میکردم بزرگی کردم کسی باورش میشه؟؟نمیگن خودشو میگیره یا همچین چیزی؟

کسی مخالف خاطره نیست...من فقط میگم این خاطره ها نباید رکود آفرین باشه،چه بسا پس فردا حسرت همین فرصتهایی رو بخوریم که صرف خاطره بازی کردیم...البته بحثش خیلی مفصل هست اما از یه جایی به بعد درگیر خاطرات بودن یه جورایی حماقت!

ســ ـــارا جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 http://khialekabood2.persianblog.ir/

دو سه بار خوندم نوشتتو ...

اصلا درد رابطه از همان جایی شروع می شود که نامش می شود عشق ! و یک طرف سنگین تر می شود ...
بعد پای توقع می آید وسط ...
من بی محابا عاشقی کردن را دوست دارم ، بی توقع !
از ماشین حساب های در دست و چرتکه انداختن ها متنفرم ...

امان از توقع...امان از وقتی که خیال میکنی طرف مقابل دارد وظیفه اش را انجام میدهد!

بی محابا عاشقی کردن مال این دنیا نیست...مال دنیایی ست که مردم دانه های دلشان پیداست،مال دنیایی ست مردم شیله پیله ندارند!

مینا جمعه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:40

نه بابا اینقدا هم که شما میگی نیستم شاید بتونم یه همدم و شنونده خوبی باشم ولی نویسندگی مهارت میخواد که من ندارم!

مهارت چی؟مگه هرکی وبلاگ مینویسه نویسنده ی بالفطره ست؟؟مهم زیبایی و جذابیت مطلب هست که با توجه به چیزی که از شما میبینم احساس میکنم حرفهای خوندنی ای داشته باشید...یه بار امتحان کنید،با خودتون و خواننده هاتون راحت باشید و بنویسید.

مینا شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:42 http://tandise-del.blogfa.com

یه زمانی نوشتم ولی یه روز کلا همشو پاک کردم برا خاطر اینکه هیچی از قبل یادم نباشه پاک کردم نوشته ها پاک شد ولی یادم نه !

اتفاقا برای همین مینویسیم،که فراموش نکنیم و بخونیم و یادمون بمونه چرا شد،چرا نشد،چرا نباید میشد و...مینویسیم تا درسایی که گرفتیم یادمون بمونه...در خاطر موندن یا نموندن خیلی چیزا ربطی به مکتوب کردنشون نداره. بازم توصیه میکنم بنویسید،بنویسید تا ما هم یاد بگیریم.

مینا شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:34

داداشیه من حرفات عالیه حرفای تو حرفای میم حرفایی خیلیای دیگه که باوجودیگه ندیدمشون ولی تو درداشون شریکم باور میکنی یا نه غماشون غم منم هست
ناصر عاشق بودن کار هرکسی نیست و همینطور عاشق موندن ولی میدونی چیه زمونه آدمو زخمی میکنه اینکه عشق پاک و مقدس با خیلی چیزای دیگه اشتباهی گرفته میشه :-(

باور میکنم...ما همه هم دردیم،وگرنه برای هم کامنت نمیذاشتیم:)

این اشتباهی گرفتن ها رنج آور هست،هرچند خود عاشقا هم باید تو اعمال و رفتارشون دقت داشته باشن!

گذرا جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:42

من الان اجازه هست یهو بپرم وسط؟
الان منظور از فعلی ها و قبلی ها چند نفر هستند؟
دوتا رو که متوجه شدم از نوشته ولی...؟!
ببخشید اگر خیلی پرت پرسیدم

احساساتت عجیب بود برام
اینکه چطور از یک رابطه تموم شده انتظار تبریک تولد داری جالبه برام
این یعنی از دیدت تموم نشده درست میگم؟یعنی یکجورایی امیدواری به از نو شروع شدن؟
اینجوری خودت اذیت میشی دوستِ من

نه نه،منظور من صرفا دوستان همجنس خودم بود،که یکیشون هم دانشگاهیمه و دیگری در بهبهان زندگی میکنه...

گذرای عزیز عشق برای من تمام شده،باید بگذره،زیاد بگذره تا بتونم به زندگی عادی برگردم...این روزا تمام قصه های عاشقانه واسه م افسانه های خنده دارن...این نوشته اصلا ربطی به من و کسانی که دوستشون دارم نداره!

... شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:54

بعضی چیزها تجربه کردن شون تلخه ...
اما گاهی
با تمام تلخی شون
تجربه کردن شون
بهتر از تجربه نکردن شونه ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد