دلم ریش میشود گاهی

سنگینی شب به سینه ی آدم فشار میاره،بعد دیگه حرفاش تو دلش جا نمیشه و چاره ای جز نوشتن باقی نمیمونه...


حرف رو باید زد،چه باعث خوشحالی طرف مقابل بشه چه باعث ناراحتی...اگر قرار باشه سطح روابط تغییر پیدا کنه هر دو طرف باید به اون چیزی که مد نظر طرف مقابلشون هست نزدیکتر بشن...و خب،گاهی وقتا این بین شاید بحث و جدلی هم شکل بگیره! اصولا اعتقاد دارم آدم با کسی دعوا میکنه که دوستش داره،با کسی که دوستش نداره قطع رابطه میکنه و وقتی بود یا نبود کسی براش فرقی نکنه کلا کاری به طرف نداره...پس از دعوا و بگو مگو نترسید،چون معمولا بعد از دعوا انسانها به هم نزدیکتر میشن،چون با هم هماهنگ تر میشن!


حرف رو باید زد،حرفی که تو سینه بمونه میشه درد...دردی که تو سینه باشه رو باید با درد دل ریخت بیرون...دردی که خیلی تو سینه بمونه و به کسی گفته نشه میچسبه به دل...اونوقت حتی اگه بعد از مدتی کسی پیدا بشه که بتونی براش درد دل هم بکنی فایده نداره...دردات چسبیده به دلت،اگه بخوای به کسی بگیشون مجبوری از تو دلت بکنیشون و اونوقت...جاش میمونه،میشه زخم دل!


دوستم...رفیقم بعد از مدتها اومد تا براش بگم،از این مدتی که نبوده،از چیزایی که برام اتفاق افتاده،از تمام این چند ماه...من اما نتونستم چیزی بگم،بخشی از گذشته م رو به خاطرات سپردم،بخش دیگه ش اونقدر سفت به دلم چسبیده بود که ترسیدم بگم...با زخم دلم چطور کنار میومدم آخه؟؟


گاهی حرف زدن سخت ترین کار دنیا میشه...و تو میفهمی که واژه ها هم وزن دارن،،،بعضیهاشون اینقدر سنگین هستن که ته نشین میشن توی دلت و نمیتونی برای کسی بگیشون...باید باهاشون زندگی کنی،تا آخر عمر!

نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 18:23

به جرئت میشه گفت یکی از قشنگ ترین پست هات بوده
چقد این روزها با این حقیقت درگیرم...

راستش پاراگراف آخر خودم رو هم غافلگیر کرد...:)

jiiiiiigh پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 21:36

چقدر می فهمم .. به نظر منم حرف زدن گاهی سخت ترین کار دنیاس .. شبیه زجر می مونه .. نوشتنشون راحتتره .. برای همینه که نوشتن رو دوس دارم .. چون همه چیز از تو ذهن و فکرم میاد بیرون و سبک میشم .. حرفایی که شاید هیچ وقت نتونم به زبون بیارمشون ..

راحت حرف زدن به طرف مقابل هم ربط داره گاهی .. با بعضی آدما نمیشه راحت حرف زد .. البته گاهی هم مشکل از طرف مقابل نیست .. مشکل از خودمونه که دلمون نمی خواد حرف بزنیم .. من زیاد این جوری میشم ..

طرف مقابل اصل موضوعه...هرکسی لیاقت اینو نداره که بشه براش درد دل کرد.:)

راجع به سکوت خودمون هم موافقم،خیلی وقتا تا ازم نپرسن چته؟برای رفیقام شروع نمیکنم به حرف زدن...

\-/ ! (] \-/ ]\[ جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 14:15 http://www.black-and-white1.blogfa.com

لازمه که همینجا موافقت کامل خودم رو با پاراگرافه آخر اعلام کنم ... !!!

حرف زدن گاهی خیلی سخته ...
گاهی دلت می خواد حرف بزنی و نمی تونی ... دلیلش و نمی دونم و هنوزم نفهمیدم ...
گاهی دلت نمی خواد حرف بزنی .. حرف هم نمی زنی ولی بازم دلت یه جورایی می خواد مشکلاتتو در میون بزاری با کسی که بازم نمی تونی ... !!!

راست می گی ... واژه ها خیلی سنگینه ... انقدر سنگین که برای جا به جاییشون باید یه جرثقیل بکنب تو حلقت .. !!!

منم گرفتارشم ... !! :|

اصلا همین که با خوندن این پست براش کامنت میذاری یعنی خودتم درگیر همچین موضوعی هستی...ما همه درگیریم:)

سارا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 16:07 http://theeasygoinggirl.blogfa.com

اره . منم موافقم

... دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 15:19

عاشق این پست بودم ...
همه شو دوست داشتم.
خط به خط ...
کلمه به کلمه ...
با اجازه این پست رو هم نوشتم روی کاغذ تا بزنم به دیوار اتاقم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد