ز ن د گ ی . . .

روزهایی در زندگی هست که لحظه لحظه اش را اتفاقات متفاوت در بر میگیرد...این روزها را نوشتن اشتباه است،چون شاید چیزی گفته شود که نباید...نباید نوشت اما من یک دنده ام و لجباز،خود واقعی ام را میریزم وسط،ببینید من عریان را!


خسته شده ام...گاهی اتفاقاتی که از سرم گذشته را مرور میکنم،و متعجب میشوم از این همه پریشانی...از این چند سال اخیرم،از پریشانی هایی که خود برای خود ساختم! دردهایی که یا من برایشان کوچک بودم یا واقعا آنها بزرگ بودند...خسته ام،خسته از افکار پریشانم،خسته از ظاهر آرامم،خسته از قدم زدن ها و فکر کردن هایم،خسته از خنده هایی که پیوند نزدیکی با سکوت و غمم دارند،از لحظه های شادم که سریعا ختم به نبود کسی میشد و آرزوی این که کاش آن فرد هم در کنارم حضور داشت،خسته ام از این همه زندگی نکردن،از این همه فکر کردن و زجر کشیدن و زجر کشیدن و زجر کشیدن!

این بود آن نتیجه ای که به آن رسیده ام...میخواهم زندگی کنم!


پ.ن1:این روزها که کارم قدم زدن و فکر کردن است چه زیباست تعبیر پدر و مادرم...که سریعا میپرسند "مریض شده ای ناصر؟"...و شاید واقعا برای من زود است،شایدم باید دردهایم در حد مریضی کوچک باشند!

پ.ن2:و تنها امید من به خدایی ست که آن بالا نشسته و حضورش آرامم میکند...بی منت،بدون به رخ کشیدن کاستی هایم!

پ.ن3:از افراد مسلط به زندگی دعوت به عمل می آورم...بنده زندگی کردن را فراموش کرده ام،عجالتا سوراخی برایم بیابید تا کبک شوم و دلخوش باشم به زندگی جدیدم!

نظرات 7 + ارسال نظر
ولگردوب یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 00:36 http://acappuccino.blogsky.com/

سلام
امیدواریم حالتان اون جوری که خودتان دوست دارید بشود هر چه زود تر به.

تشکر...

ندا یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 20:43

هی..
یک ۴ سالی هست ..شایدم بیشتر..که اوضاع من هم پریشانی هست و سردرگمی و فکر و زجر..
اما بازهم خدا رو شکر..


زندگی کردن فراموشت نشه...مطمئن باش ارزشش رو نداره،هرچی که میخواد باشه!

Somebody یکشنبه 24 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 21:07 http://alienmind.blogsky.com

خودت که می دانی من زنده بودن رو بلد نیستم...هرز زندگی کردن رو چرا.
چه خوب که امید هم داری

هرز نیست...سخته ولی هرز نیست!
اون امید رو همه دارن...فقط کافیه پیداش کنن...

آ-س سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 11:37

سلام ناصر
خوبی؟
تشکر از بابت پست قبل
عنوان این مطلب برخلاف همیشه به دلم ننشست
زندگی. زندگی در هرمرحله از حیات هرآدمی میتونه تعریف خودش را داشته باشه
راستی چرا میخوای زندگی کنی؟مگه اینی که الان داری زندگی نیست؟میدونی میخوام چی بگم؟میخوام بگم ناصر زندگی شاید همین باشد!
قرار نیست هراون چیزی که مطلوب توست اسمش را زندگی بزاری
بهتر بگو بگو میخوام در شرایطی که دوست دارم زندگی کنم
ولی حقیقت اینه اون شرایط برای خیلی ها ایجاد نمیشه اما دلیل نداره بگیم زندگی نداریم؟!
فکر میکنم که با تغییر دیدگاهت به دنیا و تعریف خوشبختی میتونی بزرگترین کمک را به خودت بکنی و به زندگی مطلوبت نزدیکتر بشی
به امید اون روز

سلام ناشناس عزیز...خیر،خوب نیستم! فکرم گیر دوستام هست...مشکلاتشون:|
خواهش میکنم،شرمنده که نشد نظرت رو تایید کنم!
اینی که این چند ساله دارم اصلا زندگی نیست،ساده بگم مدتهاست لبخند واقعی به لبم ننشسته...جالبه که این چند روز خواستم زندگی کنم و بیخیال خیلی چیزا باشم ولی نتونستم،بیشتر غرق شدم...

تغییر دیدگاه و تعریف جدیدی از خوشبختی...من آدم خوشبختی هستم،فقط درگیرم،گاهی بیش از حد:)

سـانـیـا سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 14:35 http://mizabanetanhayi.blogfa.com/

اتفاقا ً بنویسی بعد بیای بخونی تو روزای آرام ، خیلی خودتو کشف می کنی ...

شدم یه کتاب خونده شده...از این کشفیات زیاد داشتم!

jiiiiiigh جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:07

از این روزات برامون بنویس ناصر .. از دخترک و تمام اتفاقای بین تون .. خیلی بی خبرمون گذاشتی دوست من ..

نمیشه...
نباید...
نمیتونم...
شده یه بغض...یا میترکه،یا میترکم!:(

nazanin جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:43

منم بودم!!درگیرو میگم.درگیر احوال پریشانم,وگفتم به مشکلاتم: من,خدا و اراده ای دارم بیکران و شمادربرابرآن دوپوچ وتوخالی..آری به همین سادگی بود...حال شدم همان نازنینی که همیشه میخواستمش.ازادورهااااااا..وبرای رسیدن به اهداف و ارزوهایم سخت تلاش میکنم..وااااااااااااااااااااااااای که چه لذتی میدهد زندگی کردن برای رسیدن به خدا واهدافم..

می فهمم...:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد