بیست و دو

اصل نوشته مربوط به چند شب قبل است...در واقع مربوط به هفته ی قبل.


ساده بگویم،آدم ها برای لذت بردن از روزهای خاص زندگی شان سعی میکنند به یاد آورند همان روزها را در سالهای قبل...تا که شیرینش کنند و بگویند ای روز عزیز،حتما خوش خواهی بود وقتی پار و پیرار خوش بوده ای...ای بابا،خواستم ساده بگویم سخت تر شد!

فلش بک من برای گشتن به دنبال خاطرات شیرین به بیش از چند سال قبل قد نمی دهد،سال های دبیرستانم که یک بارش پدرم با من دعوا کرد را خوب به یاد دارم...دقیقا روز تولدم،ششم اردیبهشتی که شاید پانزده،شانزده یا هفده ساله میشدم!سال هایی که جشن تولدی نبوده(جشنش را نمیخواستم،آدم هایش را چرا)زیاد به چشم دیده ام،سال هایی که پدر از شهرستان آمد،پدر با کادو آمد...سال هایی که یک بارش با دوست گذشت،یک بارش بی دوست...یک چیز بگویم بخندید؟حتی همراه اول عزیز هم تولدم را تبریک نمیگوید چون خطی که دست من است به نام عمویم است و خطی که دست داییم است به نام من!!

من از تولد هایم سال هایی این چنین را به یاد می آورم،سالی که خوشحال بودیم بابت رهایی از چنگال غولی به نام کنکور،سالی که خوشحال بودیم بابت رهایی از نوجوانی و "تین ایجر" بودن...سالی که غمگین بودیم بابت فوت مادربزرگی عزیزتر از جان...سالی که غصه دار شدیم بابت نه شنیدن سه باره از دختری که میگفت هفت سال است نامزد دارد! این آخری واضح ترین خاطره ایست که از روز تولدم به یادم مانده...



دلم برای پسرک عکس های آلبوم روزگار کودکیم تنگ شده...آنقدر تنگ که گاه از دیدن موهای فر و چشمان ریزش فراموشم میشود این خود من است،من کودکی...دوست دارم بغلش کنم،بنشانمش سر پایم و سیر تا پیاز قصه ی زندگی ام را برایش بگویم...تک تک روزها را برایش بگویم،بگویم و نیاز نباشد به این فکر کنم که میفهمد یا نه،بگویم و مطمئن باشم این پسرک سفید و مو فرفری حتما میفهمد...بگویم دنیایش از دنیای الان من زیباتر است،بگویم یادت می آید زمانی که هر دو کودک بودیم،چه لذتی داشت حرکت ماشین ها بر روی حاشیه ی قالی...همان جاده ای که گاه مانع میشد و جفت پا از رویش میپریدیم...بگوییم یادش می آید ژاکت سبز رنگش را،زیر شلواری آبیش را و بازی با نور چراغ خواب وقت خوابیدن را...بگویم یادش می آید بزرگترین غمش این بود که برادرش مدرسه میرفت ولی او میبایست هر ظهر،در حیاط خانه شان صدای بلند گوی مدرسه را بشنود و حسرت بخورد...بگویم یادش می آید بزرگترین انتظارها را زمانی میگذراند که برادرش برای آرام کردنش قبل از رفتن به مدرسه به او میگفت:"ناصر،عصر که اومدم برات پم پم میارم"...و آن موجود مو فرفری از کجا میدانست پم پم همان تی تاپ است و کیک؟چه میدانست این پم پم با آن پم پمی که در برنامه ی کودک بود فرق دارد؟بگویم یادش می آید بزرگترین گناهش کشتن سنجاقک ها بوسیله ی زنجیر دوچرخه بود؟...دلم برای پسرک عکس ها تنگ شده،همان پسرکی که تولد هایش را دوست داشت چون وقتی میخواست سال های قبل را یادآوری کند به یاد کیک تولد و ساندویچ الویه و دیوارهای کاغذ رنگی دار و کادو می افتاد...دلم برای پسرک تنگ شده،پسرکی که وقتی میخواستند از او عکس بگیرند،با چاقوی آشپزخانه در مقابل دوربین ژست گرفت اما چون به کارد نگاه میکرد،لوچ شد...

پسرک مو فرفری،تولدت مبارک:)



پ.ن:خاله ی اردی بهشتی عزیز،زیباترین احساس ها در تک پوشی که برایم خریدی خلاصه شده بود...کادویی که کادو پیچ نشده بود،،،احساس پیچ شده بود :*



پ.ن 2:عکس گرفتن از عکس کار عاقلانه ای نیست اما...صرفا میخواستم ببینید دلم برای چه کسی تنگ شده!


عکس یک ، عکس دو ، عکس سه ، عکس چهار ، عکس پنج ، عکس شش


نظرات 9 + ارسال نظر
jiiiiiigh چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:37

نیگااااااااااااااش کن .. الهی ی ی ی .. عکس چاقوئه رو بیشتر از همه دوس داشتم ..

تولدت مبارک .. خیلی مبارک ..

لوس میشمااااااا:))

تبریک شما پیش از این ها به دست ما رسیده خواهری...ممنون دار مهربونیاتم:)

ندا چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:07

تولدت مبارررررک برادر ِ اینروزهای ِ ما مجازی ها..

متشکرم ای حقیقی تر از حقیقی ها...:)

مدادقرمز چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:59 http://pelak0.blogfa.com

مبارک باشه خیلی ، برادر نورا و ندا!
نمی دونم این چه مرضیه که وقتی کوچیکیم انقدر دوست داریم بزرگ شیم ، و وقتی بزرگ می شیم مطمئن می شیم که نباید بزرگ می شدیم...
من تازگی تلاش می کنم تو چهره های آدم بزرگا بگردم دنبال همون چشمهای کوچیک و موهای فرفری...

متشکرم معصومه خانم...
همون جمله ی معروف "نیمه ی اول در انتظار نیمه ی دوم و نیمه ی دوم در حسرت نیمه اول"...
موفق شدید؟آخه بعید میدونم حتی خود اون افراد هم کودکیشون یادشون باشه،بس که ازش دورن!

لیلی چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:34

ژس عکست تو حلقم:))
ایش یعنی که چی نورا و ندا هی تو رو لوس میکنن
بابا من این ناصر رو میشناسم...:))
.
.
تولدت مباررررک پسرک آدم کش:))
سال دیگه انشالله بچه به بغل عکس بندازی ما خواهرات ازت بخندیم:))

:))
منو میشناسی؟؟من خودمم خودمو نمیشناسم:|
.
.
چی بوووووود...:))

ممنونم:)

نقطه ی کور چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:30 http://the-blind-point.blogfa.com


عجب ...

گرچه دستمون کوتاهه در کادو دادن و کادو گرفتن در این دنیای مجازی اما از اونجایی که علاقه ی وافری به این مسئله داریم این گل :دی با تمام محتویاتش تقدیم به شما که عکس بچگیتان مسلما از الان خیلی بهتر است :دی !

عکس منم همین طور البته ..

تولد یک روز و چند سالگیت مبارک !

همین گل خودش کلی حس دنبالش هست...ممنون دوست عزیز

انشالله تولدتون جبران میکنیم!

سارا چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:08 http://khialekabood2.persianblog.ir/

تولدت مبارک ...

آرزو میکنم آرزوهای امروزت این لحظه ات رنگ واقعیت بگیرد ...

ممنون

آرزوی قشنگی بود...دعا کنید هرچی صلاح پیش بیاد چون آرزوی ما آدما معمولا به صلاحمون نیست:)

معصومه شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 http://pelak0.blogfa.com

گاهی وقت ها ، مخصوصن وقتی آدم ها لجبازی می کنن یا خنگ بازی در میارن موفق می شم ، به این فک می کنم این همون بچه ی کوچولوئه که اگه سایزش انقدر بزرگ نشده بود بخشیدنش چقدر راحت بود...فرقش فقط زمانه که بهش گذشته ، درونش همون بچه زندگی می کنه که گاهی می ترسه ، گاهی خوشحال می شه و گاهی انقدر دوستش ندارند که ترجیح می ده ادای آدم بزرگا رو درآره و خودش رو انکار کنه...

میفهمم چی میگید...اونجوری بخشیدن آدما راحت تر میشه چون بچه ها کاراشون از قصد نیست. بخشیدن آدم بزرگا سخته چون احساس میکنی پشت هر عملشون قصد و غرضی هست...و این کار بخشیدن رو سخت میکنه!

گذرا جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:34

ای وای من!
ناصر ببخش من خیلی خیلی دیر رسیدم
راستش من از وبلاگ نورا میام وبلاگ دیگران بعد معمولا به روز که بشه وبلاگی اونجا مشخص میشه نمیدونم چرا من متوجه نشدم!
واقعا متاسفم
تولدت مبارک دوست عزیز
ایشالله که همیشه شاد و سلامت باشی
نوشتت هم خیلی دوست داشتنی بود
اون عکسی که تی شرت نارنجی تنت بود چقدر بامزه بود

کم سعادتی از بنده بوده گذرای عزیز:)
تولد شما هم مبارک هم اردی بهشتی عزیز...ممنون.

الانم اینقده با مزه م...شبیه بادام تلخ!;)

... شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 16:19

واقعا 3 بار پیشنهادتون رو به اون دختر خانوم گفتین ؟؟
هر 3 بار هم نه شنیدین ؟؟
عجب پشتکاری !!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد