غرق شد

ته میکشی...نه دور ازذهن،اما ناگهانی! بعد زخم میخوری،تازیانه از چپ و راست،میزنند و میرانند و کاش غریبه بودند! که از هر آشنایی آشناتر و از هر صمیمی ای صمیمی ترند! آخ نمیگویی،به روی خود نمی آوری فقط گاهی،گاهی شب هایت سحر نمیشوند و سحرهایت را شوقی نداری...گاهی،فقط گاهی از هر خسته ای خسته تری و از هر تنهایی تنهاتر و روزت به قدری کش می آید که از عمرت به قدر سال کم میکند!

میدانی،کاسه ی صبرت را که دستکاری کنی،که عمیق تر کنی،فقط یاد میگیری چطور جلوه ی بیرونی ات را حفظ ظاهر کنی اما از درون مینشینی کف کاسه ی عمیقت و غم ها شرشر میریزند روی سرت...دقیقا همان وقت است که احساس میکنی هیچ شادی ای از غمت کم نمیکند و هیچ غمی از کف ظرف پایینترت نمیبرد!

رسیده ام به همان بی تفاوتی...به همان مرحله که اتفاقات زندگی برایت مصداق عینی "این نیز بگذرد" میشود!

توضیح کامل نداریم...بسنده کنید به عمق ظرفی که عمیق شدنش را به چشم دیده اید و تصور کنید انسانی که ته ظرف چمباتمه زده،بی تفاوت و لمس شده از درد،خیره به روبرو!

هم قطار(1)

سوار قطار شدن و هم مسیری و نه لزوما هم مقصدی با یه عده آدم که برای بار اول و شاید آخرین باره که میبینیشون جذابه...خصوصا وقتی همون ابتدا سر صحبت ها باز میشه و از هر دری جسته و گریخته صحبت میکنی...حتی تر گاهی وقتا یه سری محدودیت ها به واسطه ی معماری کوپه ها از بین میره و موقع صحبت با هم مسیر ناشناخته ت فارغ از هر بند و رها از هر قید میشی...بدون کفش،گاه پاها روی تخت روبرو،گاه زانو در بغل و گاه دراز کشیده بر روی تخت!

ادامه مطلب ...