همراه

اینکه بگویم پرم از بغض و یک شانه کم دارم برای گریستن حرف بدی ست؟؟مرد بودنم زیر سوال میرود؟؟اگر بگویم اشکم برای خودم نیست چطور؟


تمامی انسان ها اگر مدتی در خوشی بمانند برای یادآوری روزگار نا خوشی شان باید کشیده ای نوش جان کنند...تمامی آدمها آنقدر پست هستند و فراموش کار که یادشان میرود چیزی که الان دارند روزگاری آرزو و رویای دست نیافتنی شان بوده...من اگر جای خدا بودم بیخیال این اشرف مخلوقات میشدم،بخدا دوست داشتنی نیستند...پست هستند،پست و کثیف و فراموشکار!

آنان که نظاره گرند شرایط را بهتر از شخصی که در میدان هست میبینند...حداقل چون فقط نظاره گرند بابت سختی یا راحتی کار مراحل قبل را فراموش نمیکنند،همه چیز را به خاطر میسپارند! دوست عزیز،خوب به یاد دارم عاشقی مان به اختلاف یک ترم از همدیگر شروع شد،تو خوش شانس بودی و ترم های بعد هم با "او"یت همکلاس شدی...من بد شانس بودم و به نظاره کردن "او"یم بسنده کردم! دوست عزیز خوب به یاد دارم پر از نوسان بودی،تمامی نوسان هایی که عاشقان دارند،تمامی نوسان هایی که بابت "اول عشق بعد شناخت" بوجود می آیند،تمامی نوسان هایی که با "دیگه دوستش ندارم" شروع میشوند و به "نمیتونم از فکرش در بیام" ختم...تمامی این مراحل را کنار هم بودیم،یادت می آید؟؟گوشه ترین گوشه ی پارک مینشستیم و شب های سرد زمستان،زمانی که معلوم نبود چشم های نمناک مان از اشک است یا از سرما،حرف میزدیم و حرف میزدیم و عاشقی میکردیم و رویا میبافتیم؟؟یادت هست؟؟

زیر و بم این علاقه مان را با هم بودیم...هنوز هم پیامک هایی را که خاطره هستند و یادآور خیلی چیزها نگه داشته ام. کیست که نداند یادآوری آن خاطرات برای من بی معنا هستند،اما همان ها باعث شده اند فراموش نکنم تمام چیزهایی را که تو فراموش کرده ای.

از کجا شروع کنم؟از همان ترم اول که در شب تولدت از علاقه ات گفتی؟؟علاقه ات به دختری که در کلاس "ریاضی پیش" با او همکلاس هستیم...چه روزها که دم درب کلاس این پا و آن پا نکردیم و به چهره ی تک تک دختران زل نزدیم،و خب کیست که نداند من اولین بار وقتی فهمیدم منظورت کیست که صدای تپش قلبت را شنیدم! روزهای بعدیت یادت هست؟ اینکه راه و بی راه پیامک میدادی و میخندیدی و جدی میشدی و در شوخی و جدی از او میگفتی،اینکه مثل من کودن بودی و خیال میکردی میخواهید "دوست معمولی" باشید نیازی به یادآوری ندارد نه؟

از روزهای ریزشت بگویم؟زمانی که خبر آمد همراه پسری دیده شده،و تو میخواستی حتما ته توی ماجرا را درآوری را یادت می آید؟؟آخ که چقدر خنده دار بود غیرتی شدن برای یک "دوست معمولی"!

یادت هست میخواستی بیخیال شوی؟؟یادت هست از این خانه به آن خانه پریدی و به من گفتی خانواده ات یکی از دخترهای فامیلت را برایت در نظر داشته اند؟؟یادت هست گفتی شاید بودن با همان دختر فامیل بهتر است؟؟من که خوب یادم است تقلایت برای فراموشی بوسیله ی جایگزینی را!

روزهای ریزشت یادت هست؟؟همان روزها را میگویم که در محل زندگی اش جلویش را گرفتی و به قول خودمان "پیشنهاد" دادی؟؟وای که چقدر خندیدیم وقتی گفتی انتظار داشته ای شماره را روی هوا بقاپد ولی این کار را نکرده...اصلا دخترها و غرور نازنین شان را نمیشناختیم!

محال است یادت بیاید چقدر غیر قابل تحمل شده بودی،نق میزدی و حال میگرفتی و دانشگاه را زهرمان کرده بودی،تمام این ها بعد از همان "ریجکت" شدن به سرت آمد...یا درواقع به سرم آمد،،،ایوبی بودم برای خودم!

روزگار چرخید و چرخید،شماره اش را گیر آوردی و وقتی دیدی قدرت فراموش کردنش را نداری خواستی باز هم اقدام کنی...یادت هست دو دل بودی؟؟این اولین باری بود که به رویایت نزدیک میشدی و باید یکی پیدا میشد که کشیده ات بزند و یادت بیاورد با چه مشقتی اینقدر نزدیک رویایت شده ای...کشیده ی آب داری بود،اینکه من بهبهان باشم و تو اندیمشک،یعنی بیشترین فاصله ی ممکن در استان خوزستان و اینکه بتوانم با یک گفتگو،آن هم بصورت نوشتاری(چت)،اشکت را سرازیر کنم یعنی خوب عمل کرده ام...من نظاره گر،همه ی چیزهایی را که فراموش کرده بودی یادت آوردم تا برای اقدام دوباره دو دل نباشی...یادت هست پاریکال نازنین من؟؟

بگویم دنیا را به من دادند وقتی گفتی توانسته ای با "او"یت صحبت کنی،باورت میشود؟؟اگر بگویم حسودی ام شده بود چه؟؟اگر بگویم تا همین امشب نمیدانستم خوشحال بوده ام یا اندک چاشنی حسادتی را هم حمالی میکرده ام باورت میشود؟؟اگر بگویم امشب که گفتی به هم زده ای بغض گلویم را گرفت چطور؟؟باورت میشود چقدر چشم انتظار وصال تو و "او"یت مانده ام؟؟

پسرک مغرور و لجباز و نازنین خودم که همین الان در پیامک آخری که به من دادی مرا شستی و پهن کردی و با آفتاب فردا قرار است خشک بشوم! من اولین و تنهاترین تماشاگر وفادار زندگی ات بوده ام،مطمئن باش وقتی بگویی "دیگر مبارزه نمیکنم" من هم حق اعتراض دارم...چه کسی جوابگوی دلخوشی های از دست رفته ام است؟؟


از عشق یک چیز فهمیده ام...با واقعیتی همچون چهره یا صدا آغاز میشود و با رویا ادامه میابد. گاه این رویا سازی اینقدر ادامه میابد که فرد مورد نظر با آنچه در ذهنتان از او ساخته اید هیچ تناسبی ندارند...اگر بگویم در هنگام "مراوده" با "او"یم بزرگترین ترس زندگی ام عدم تناسب ساخته های ذهنم با او بود باورتان میشود؟؟باورتان میشود حتی خود من هم که روزگارم را در این فضای مجازی برایتان ترسیم کردم و همه تان متوجه بی تابیم شدید،مردد شدم؟؟

فراموشم نمیشود رابطه ی دوم را با گفتن "دوستت دارم" آغاز کردم...برای من دوستت دارم از عشق جداست،دوستت دارم یک حس اولیه است که شاید دلیلی هم نداشته باشد برای کسی عنوانش کنی...دوستت دارم یعنی هنوز عاشقت نشده ام،میخواهم بیشتر بشناسمت تا قبل از عاشقی بدانم همان هستی که باید...دیگر دوست ندارم دچار تردید شوم،باید همان باشی و بعد عاشقت شوم و برایت بمیرم!

این را من میدانم،منی که یک بار طعم نشدن را چشیده ام و فهمیده ام یک سال و چند ماه سراب یعنی چه...فهمیده ام عاشقی پیش از شناخت آنقدر ها هم چیز خواستنی ای نیست...خوب که همه چیز جفت و جور شود یکهو میبینی از طرف مقابل بتی ساخته ای هم ارز خدا،چیزی که هیچ بشری قرار نیست بدان برسد...و خب،چون مدت هاست در ایام عاشقی و فراق با این بت زندگی کرده ای،تطبیق این بت با "او"یت مشکل میشود...و توی ذوقت میخورد! و به هم میزنی و زمین مسابقه را ترک میکنی...

.

.

.

ولی من تماشاچی چه کنم؟منی که همه چیز را یادم مانده؟؟باز هم کشیده بزنم بر صورتت رفیق؟؟


پ.ن1:خدایا،خسته ام از تمام نرسیدن هایت،خسته ام از تمام عاشقانه هایی که انگار در گوشت و خونم دوانده شده اند...خسته ام از نشدن ها،نرسیدن ها،نخواستن ها...خدایا،ساز عشق من شکسته،مدت ها پیش شکسته...یادت هست؟؟نه بابت "نشدن" اولی،خوب میدانی ماجرای دومی ساز نیمه جانم را شکست...با این ساز چه مینوازی آرام جان؟؟

روانم به هم ریخت وقتی همزمان هر دو رفیقم از سختی هایشان و نشدن هایشان گفتند...خدایا،کمر من هنوز خرد است از نشدن هایم،حواست هست؟؟

نظرات 15 + ارسال نظر
jiiiiiigh شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:50

چقدر درد داره دلت ناصر .. دردم گرفت .. من که خوب این همراه بودنت رو می فهمم .. خوب .. خوب می فهمم با خنده بقیه می خندی و با گریه هاشون اشک می ریزی .. اشک برای مردا هم هست .. بیشتر از زن ها حتی ..

به دل نگیر حرف دوستت رو .. به جز تو که کسی رو نداره تا ناراحتی هاشو داد بزنه رو سرش .. خودت می دونی که چقدر زخمی می تونه باشه الان .. اشکی شدم .. باورت میشه؟

بعضی از حرفات رو باید نوشت تو کتابا .. همین فرق دوس داشتن و عشق .. شناخت و عشق ..

به نظرت خدا هنوز امیدواره به این دنیا؟ به این زخم ها و به این دل بستن ها؟ به این اشتباهی بودن آدمها؟ .. منم شبیه تو خسته .. ولی خدا فعلا فعلا خسته نمیشه ناصر ..

دلم یه عالمه خوبی می خواد برات ..

شانه هایش کم بود...بغض ماند ته گلویم!(این "شین" ضمیر به چه کسی برمیگردد،،،نمیدانم!)

به دل نمیگیرم...فقط غمگینی دارد،زیاد!

همین فرق دوست داشتن و عشق کار دست من داد...همین که دوستت دارم هایم به حساب عاشقی گذاشته شد...به حساب تمام شدن همه چیز...به حساب عاشقی من و معشوقی طرف مقابل...چه خیالی!

من که بعنوان بنده میگویم ما انسان ها چیزی نداریم که کسی دلخوشمان شود...حداقل در مقوله ی عشق آدم نیستیم!

یه عالم نه...دلم از عشق خون است،دلم اتفاق قشنگ عاشقانه میخواهد،آن هم نه برای خودم...از خود بریده ام!

ســ ـــارا یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:33 http://khialekabood2.persianblog.ir/

کمتر دیده ام دراین روزگار درد مردی اینقدر لطیف باشد !

کمتر دیده ام دغدغه ی مردانه ای اینقدر لطیف باشد ...

خوش به حال دوستت که در بدترین لحظه های بیهوشی و

فراموشی سیلی محکم را از سمت تو خورد و بیدار شد !

ما آدم ها خیلی فراموشکاریم !‌خیلی بدیم اصلا !

دنیا را به آتش میکشیم که به دستش آوریم !‌بعد بدستش که

آوردیم حتی گاهی به راحتی میسوزانیمش ...

من از خدا بیشتر از همه آدم ها گله دارم !‌خیلی بیشتر ...

کاش هر روز هراس از دست دادنش را داشتیم...

از خدا بخاطر آدم هایش گله داری؟؟

گذرا جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 21:57

من به واقع تحت تاثیر قرار گرفتم،زیاااد!
چقدر مردانه و در عین حال لطیف نوشتی ناصر.
چقدر گریم گرفت :(
ولی ناصر با اینکه نمیدونم دوستت چی چی گفت و با چه لحنی گفت ولی من فکر میکنم که ادمایی که توی رابطشون به مشکل میخورن اینقدر درگیرن حتی با خودشون که نمیفهمن چی میگن و چطور میگن.جدی نگیر حتم بدون خودشم همون لحظه پشیمون بوده از حرفش

اوهوم...بار اولم نیست حرفهای لحظه ای میشنوم! یاد گرفته ام که به دل نگیرم،تا بخواهم منتظر معذرت خواهی بمانم!

ســ ــارا چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:18 http://khialekabood2.persianblog.ir/

به خاطر آدم هایی که سرراه من می ذاره گله دارم :)

هنوز هم حق انتخاب با خودت است...خداوند افراد را فقط قرار میدهد،به زور که وارد زندگی نمیکند:)

بانوی... شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 20:30 http://extremity.blogfa.com

یعنی می خواین بگین ارمیا رو پیدا کردین؟؟؟
خواهش می کنم آدرسشو به منم بدین...
می خوام بهش بگم دلم می خواد همسرم باشه!!

ارمیا جسم و دلش پیش آرمیتاست...

مینا چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 http://tandise-del.blogfa.com

سلام خوبی ناصر؟ میشود یک خواهشی ازت بکنم میشود کمی با تو درد دل کنم تا یک کمی از نا ارامی هایم کم شود
؟

چه کمکی از دستم بر میاد؟

مینا پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:58 http://tandise-del.blogfa.com

نمی دانم کمی نصیحت میخواهم از کسیکه در میان احساسش عقل نیز حکم میکند

من فقط میتونم کسی رو نشونت بدم که قبلا از بین عقل و احساس تو احساسش غرق شده ولی هنوز زنده ست...غرق در احساسش شد و احساسش مرد!

معصومه پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:53 http://pelak0.blogfa.com

فک کنم خودم باشم لایک پای نوشته های نورا :))

بهرحال اگر ناصر پای نوشته های نورا رو باز کردید و دیدید عینکی هست بدونید که داره براتون دست تکون میده...دست تکون بدید براش:)

رعنا دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 http://sedayekhamush.blogsky.com

سلام
شروع کردم به خوندن همه مطالب اینجا...
میخوام همراه بشم با رشد فکری و عقایدت از ابتدا تا به الان
سازه های فکری و طرز نوشتن و نوع نگاهت به مسائل مختلف رو دوست دارم و حس می کنم خیلی چیزا میتونم یاد بگیرم
یه روزگاری بود که میتونستم مسائل مختلف رو دسته بندی کنم و بزارم سر جاشون توی مغزم و هرچند وقت یه بارم گرد و غبارشون رو بگیرم و تمیز کنم و بگم این عقیده منه و ازش دفاع کنم و ابعاد به روز شدش رو هم کنارش بگونجونم
اما الان با یه مغز خالی و افکار منفجر شده روبرو ام...شروع کردم به پیدا کردن خودم و عقایدم...اینجا برام خیلی چیزا رو زنده کرد
میخونمت تا بفهممت

نظرتون پر از احساسات خالص بود...خوشحالم از اینکه همراه جدیدی برای خودم دست و پا کردم:)

گذرا سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:35

ناصر؟کجایی مرد؟

همین اطرافم...بزودی میام:)

فوسیس جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 http://www.fosis.blogfa.com

ای بابا...
چقد تلخ...
حداقل شما نظاره گر اوی زندگیتون نباشید. مرد عمل باش جناب ناصر. زندگی زود می گذره!

چه فایده وقتی ترس این باشد که هر عملی شرایط را بدتر کند...آرامش نه چندان لذتبخش دوران کبک بودن را بیشتر میپسندم!حداقل فعلا که اینطور است:|

فوسیس دوشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:35

من راستش خیلی موافق نیستم!

غبطه میخورم به حال شمایی که نای ادامه دادن دارید:)
من که فعلا خسته م

دریا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:59 http://azjensebaran.blogsky.com

سلام...
چقدر غمگین.....
موفق باشید.............

سلام
میدانم...بخش غمگینم در وبلاگ بیشتر زور نوشتن دارد!!!
متشکر

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 22:49

وقت کردین این پست رو بخونید ...
میدونم یاد آوریش تلخه ....
میدونم به نتیجه ای که میخوام برسید
خیلی وقته رسیدین و هزار بار در نوشته هاتون خوندم
یادآوری گذشته باعث میشه قدر حال رو بدونیم
اما دوست من
فراموش نکن همیشه دنیا باب میل ما نیست
اگه ما خیلی لطمه می خوریم به قول شما بخاطر رویاهاییه که می سازیم
واقعیت همیشه تلخ است و دور از رویا .
ما همیشه به وصال فکر می کنیم
اگه ذره ای هم به فراغ تلخ هم فکر کنیم
وقتی رابطه ای به پایان میرسد
این قدر لطمه نمی خوردیم.
این حرف را هزاران بار به خودم گفتم که آخرش شوکه نشم اگه پیش امد

... شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:58

راستی
تا حالا کسی بهتون گفته
چقدر اسم وب تون
با روحیه تون
و نوشته هاتون
و شخصیت تون
و اتفاقات زندگی تون
هم خونی داره ؟؟؟
احساس می کنم بهترین اسمی بود که میشد انتخاب کرد

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد