پرنده را پر بده

برای نوشتن دلیل داشته باشی و وقت نه شاید از بزرگترین عذاب های معمولی این روزهای من باشد!


آخرین نوشته ام مربوط به یک ماه و اندکی پیش است... بعد از آخرین نوشته ام هر روز رخدادهایی بود برای نوشتن،هر روز دلیل بود برای ثبت شدن،اما به سادگی هرچه تمام تر وقت نبود! اصلا نمیدانم چرا کاری با خودم کرده ام که روزهایم سریع و السیر سپری میشوند و گاهی من نمیفهمم صبحم کی بوده و شبم کی! از سورپرایز دوستانم و گرفتن جشن تولد گرفته(که جالب است،برای نوشتن درباره ی آن روز به خودم قول داده ام که فیلم هایی که در آن روز گرفته ام را نبینم... مگر آنکه بعدش بخواهم بنویسم!) تا سورپرایز بعد از جشن تولدم و رخ نمودن عزیزی که بعد از چند سال تازه دلش آمد از سایه و خفا به روشنایی و پدیداری برسد... درباره ی خوشحالی تبدیل حضور تو به ظهور هم خواهم نوشت دختر متولد آذر!

از این روزها همینقدر بگویم که دلم بیشتر از هرچیز تابستان میخواهد و غرق شدن در کتاب خواندن و وبلاگ نوشتن و سیر و تفحص در خود! غرق شده ام در برخی کارها و حتی درس ها و دغدغه هایی که فرصتی برای برخی مسائل شخصی ام نمیگذارد... اصلا تر میدانی چیست؟ روال زندگی ام متاسفانه یا خوشبختانه طوری شده که بیشتر دوست دارم وقتم برای خودم باشد و اطرافیان در حد دوست و فوق فوقش رفیق از من انتظاراتی داشته باشند! از آن فراتر را نمیتوانم انجام بدهم،حس میکنم سالها با زمانی که میتوانستم گوشی ام را هرجایی نزدیک خود داشته باشم فاصله دارم... انگار که پرنده ی تک پری شده ام که دوست دارد روی هر بامی که دلش میخواست خستگی در کند و هر زمان که دلش میخواست پرواز را ادامه بدهد و حتی مقصد هم نداشته باشد... نه کسی در انتظارش باشد و نه کسی از او انتظار داشته باشد،نه از نشستنش خیلی خوشحال شوند و نه از پریدنش خیلی ناراحت! شبیه پرنده ای شده ام که دیگر-حداقل فعلا- نمیتواند درک کند در دل کسی خانه دارد یا دلش خانه ی کسی شده! پرنده را بابت چیزی که نیست سرزنش نکنید،شاید تمام سعیش را برای ماندن میکند اما نیرویی نامرئی بر او غالب است و همچون طوفانی سهمگین از جایی که هست دورش میکند... شاید پرنده فقط دلش میخواهد هراس طوفان های برونی را داشته باشد نه طوفان های درونی!


پ.ن: قفست را آماده نکن... آماده هم کردی دربش را باز بگذار! این پرنده زخم ها بر بال دارد،اگر به قفست برگردد قطعا برای رفتن نیامده... درب را با خیال آسوده باز بگذار! درب را ببندی آنقدر خودش را به میله ها میکوبد تا در نهایت جسدش را از قفس خارج کنی!

نظرات 10 + ارسال نظر
یه مسافر پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:41

مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین میکنی
بدان که زندگی میکنی ...

واسه بعضی از جمله هایی که نوشتی فقط دوس دارم بگم برو بابا

جمله ی اول برام صادق بود؟؟ ^_^

خودت بارا بابا :))

لیلی جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 00:51

به وجود خود قفس مطمئنی .. ؟

قفس قفسه،حالا بگو قدر یه کاخ بزرگ باشه... تهش که برسی میبینی میله هست

یه مسافر جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:03

ما که زندگیمون شکر خدا عسل بوده و هست از بقیه خبر ندارم ... خیلی جوگیر نشو :))
میرم میرم ^_^

قطعا زنبور اون عسل ها خودتی با این زبونت :))
زیاد دور نشو... نگرانت میشم

یه آشنا دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 18:09

جا داره حضوری اعلام کنم و بگم مطلبت بعضی جاهاش به دلم نشست البته بعضی جاهاش نیاز به تعسی داره -_-
باش بودنت مهم است فقط همین البته فعلا بعدا که حالت خوب شد دیگه باید خودت باشی :/

دوستان خواننده، تعس به زبان دزفولی به معنای قفا زدن است! ^_^
با خوندن جمله ی دوم یاد امام راحل افتادم... -_-

پرتابه سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:32 http://partabeh.com

سلام ناصر جان
وقتت بخیر...
من یکی از اعضای پرتابه هستم.
می دونی بعضی وقتا یه سری حرفا هستن که نه می شه تو وبلاگ نوشتشون ( یعنی به اندازه ی یه پست وبلاگ نیستن) و نه دوست داری از بین برن...
من اومدم بهت بگم که پرتابه دقیقا جائیه واسه این حرفا یعنی می تونی تو پرتاب های 198 کاراکتری همه ی حرفای مینیمالت رو بنویسی
ما تو پرتابه کپی پیست نمی کنیم و خوشحال میشیم که تو هم بیای تو جمع ما و از نوشته هات بهره مندمون کنی...
منتظرتیم
http://Partabeh.Com

سلام
بله،چند وبلاگ دیگه هم خونده بودم این چند خط رو... امیدوارم موفق باشید :)

سانیا جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:00

دقیقاً باهات موافقم . دوست دارم تابستون بشه و یه دل سیر بخونم و خودکاوی کنم ... هی خودخوری میکنم که ترمم تموم بشه و راحت بشم از شر یونی که توش ذره ای رشد نیست ...

راستی ، جو وبلاگت خیلی گرمه .. من قبلاً بارها اینجا اومدم . باور کن دوست دارم ربطش بدم به جنوبی بودنت . همیشه همیشه حس خوبی به جنوبیا داشتم . همیشه ... باید قیافه م رو میدیدی وقتی پلاک ماشین پسری که تو یونی باهاش کراش داشتم رو دیدم :14 ! فوراً به دوستم اعلام رضایتم رو اعلام کردم . نمیدونم چرا !

برای من چند روزی هست ماجرا شروع شده، تازه یه طرح هم راه انداختم واسه همخوانی و همبینی و حتی همروی با جمع دوستان حاضر در اطرافم ^_^
روی یه کاغذ بنویس که در حسرت انجام چه کارایی هستی،اصولا آدما در شرایط خاص یاد دلخوشی های دوست داشتنیشون میفتن و بعد از عبور از بحران یادشون میره دلشون چی میخواسته :|

خوشحالم همچین نظری بهمون داری، نمیدونم باید چی بگم که نه شکسته نفسی باشه نه دور از واقعیت... بهرحال انگار خودتون یه سری واقعیت ها رو بهتر از من دیدید،پس برای دید زیباتون بهتون تبریک میگم و بازم ازتون تشکر میکنم :)

zariii یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 00:42 http://hesampoor.blogfa.com

پیش از خواب می چرخم به سمتش،،
حرفی نمی زنیم به هم نگاه می کنیم؛؛
من ودیوار رو به رو..!!

دلخور است اما سرجایش میماند
درست برعکس انسان ها
قدر دیوارت را بدان

یک جراح یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 20:22 http://1jarah.persianblog.ir

این پستو وقتی خونده بودم،کامنتا بسته بود...:)
نتونستم کامنت بذارم.
البته چی میخواستم بگم مثلا"؟:دی
میخواستم مثل خیلی وقتا بگم "گل!:)*

بلاگ اسکای دیوونه شده... همه چی در همه :(
بازم همچنیز ^_^

گذرا دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 15:03

مبارکه
من که چیزی نفهمیدم از این ماجرا که گفتی
ولی خوبه که اخرش خیر و خوشی شده
پ.ن:دختره همون دختر اذر ماهی هست که گفتی میخوای دربارش بنویسی؟

((در پست مربوطه هرکاری کردم کامنت ارسال نشد :دی مجبور شدم اینجا بگذارم))

ماجراهایی که خودمم ازشون چیزی نمیفهمم زیادن :D

پ.ن: خیر

(( فدا سرت ))

... سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 16:30

تونستی بهم سر بزن
خوشحال میشم
سعی می کنم بیشتر بنویسم
سوژه زیاد دارم توی ذهنم
یه عالمه فکر ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد