نه من خضرم نه تو موسی...

مانند کسی که مرگ نزدیک زیاد دیده، در از دست دادن حرفه ای می شوی...  

 

از کجا شروع کنم... نمی دانم!

بعد از یک روز سخت واقعا حالم گرفته شد... هرچند موردی نیست که درست نشود و مثل همیشه موردی نیست که درش اشتباه نکرده باشم اما خب،ذره ای از روحم به معنای واژه کنده می شود و به قهقرا می رود!

من آدم عجیبی هستم،تعریف هایم از خیلی چیزها عجیب است و درک کردنم سخت ترین کار دنیا! وقتی بخواهم می توانم تا ساعت ها حرف بزنم و وقتی نمی خواهم میتوانم طوری در لاک خود فرو بروم که دیگران فقط با چشم متوجه حضورم بشوند! از چهره ام خیلی چیزها مشخص نمی شود و از دلم هیچ کس تا وقتی نخواهم مطلع نمی شود!

توقعم خیلی وقت است از دنیا کم شده،دنیای خودم را دارم و خداوند دنیایی روی دنیایم به من ارزانی داشته،که خدا حفظش کند بابت آرامشش! اما بد نیست یکبار برای همیشه بنویسم تا تخلیه بشوم... تا حداقل بعدترها اگر با موردی مثل من برخوردید توانایی درکش را داشته باشید!

رفیق صمیمی کیست؟خصوصیاتش از نظر شما چیست؟ یادم نمی رود،دوستم،که خدا به آغوش عشق برش گرداند، وقتی با من از صمیمیت صحبت کرد و راجع به پست چند وقت قبل همصحبت شدیم،وقتی تعریفم از رفیق صمیمی را شنید چند بار تاکید کرد نتیجه ی اشتباهی از حرف هایم می گیرم و سعی در تصحیح حرفم داشت اما،وقتی توضیح دادم زیر لب گفت "آهان،چه تعریف خاصی داری از رفاقت"!

رفیق های من انگشت شمارند،دوست های اطرافم زیاد هستند اما رفقا واقعا انگشت شمارند... برای من رفاقت مدت زمان بودن با کسی نیست،چگونه بودن با اوست! برای من رفاقت دیدن من و پرسیدن احوال دیگری ست! رفاقت برای من قهقهه ها نیست،دانه های اشک وزنش برایم بیشتر است! رفاقت برای من مقدار کاری که برای دیگری می کنم نیست،رفاقت مقدار قلبی ست که برای دیگری هنگام انجام کار می تپد!

من تا وقتی کار خاصی را از ته قلب برای کسی انجام نداده باشم،خودم را رفیق آن فرد نمی دانم... "من واقعا کاری واسه ی تو انجام ندادم که بابتش خودمو رفیقت بدونم"،چند بار این جمله تکرار شد تا دوستم فهمید اگر رفیق خطابش نمی کنم بابت کوتاهی خودم است نه او، چند بار بعد از اینکه گفت "برعکس میگی ناصر" حرفم را تکرار کردم تا فهمید برای من میزان سنجش اعتبار رفاقتم کارهای "خاصی ست" که انجام داده ام! خواه لمس اشک رفیقی از پشت مانیتور باشد،خواه لجبازی برای امتحان دادن رفیقی دیگر و حتی شستن و رنگ زدن مستطیلی عمیق!

رفاقت برای من لمس قلب دیگری ست وقتی قلبم برایش تپیده،تقدم و تاخرش بی معناست... اما وقتی قلب لمس شد،انتظار دارم باورم داشته باشند،انتظار دارم راحت سخن بگویند،انتظار دارم قضاوت نشوم و انتظار دارم،حداقل نزد آنها برای کارهایم،بعد از مدت ها،دلیل نیاورم! قبولم داشته باشند و در کنارم باشند و حتی اگر دیدند بدترین خطاها از من سر زده،نزد دیگران از من دفاع کنند چون "اطمینان دارند برای کارم دلیلی دارم"!

آدم عجیبی هستم... وقتی ببینم شک به دل رفیقم افتاده و بعد از مدت ها بروز داده،به حرمت تک تک لحظاتی که قلبم در دست پر تردیدش بوده،رفاقت را به دوستی بدل می کنم... قلبم را پس گرفته و آرام،در خفا هر از چندگاهی به آغوشش کشیده و می گریم! همانند کسی که مرگ نزدیک زیاد دیده و دیگران گریه ی در خفایش برای تک تک عزیزان را نمی بیند!

نمی دانم... شاید توقعم نامعقول است!


پ.ن: سوگوار قلبم هستم چون باز هم گله ای سر وقت به گوشم نرسید... قلبم پیش چشمان چند نفر در دست پر تردیدت قرار داشت رفیق؟

نظرات 14 + ارسال نظر
darya جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 13:55 http://azjensebaranam.blogsky.com

_______(¯`:´¯)
_____ (¯ `•✦.•´¯)
_____ (_.•´/|\`•._)
_______ (_.:._)__(¯`:´¯)
__(¯`:´¯)__¶__(¯ `•.✦.•´¯)
(¯ `•✦.•´¯)¶__(_.•´/|\`•._)
(_.•´/|\`•._)¶____(_.:._)_¶
__(_.:._)__ ¶_______¶__¶¶
____¶_____¶______¶__¶¶ ¶¶
_____¶__(¯`:´¯)__¶_¶¶¶¶ ¶¶¶¶
______(¯ `.✦.•´¯)_¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶
______(_.•´/|\`•._)¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶
_______¶(_.:._)_¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶_______¶__¶__¶¶¶¶¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶¶
¶¶¶______¶_¶_¶¶¶¶(¯`:´¯)¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶(¯`:´¯)¶ _¶(¯ `•✦.•´¯)¶¶¶
¶¶¶(¯ `.✦.•´¯ )¶ (_.•´/|\`•._)¶
¶¶¶(_.•´/|\`•._) ¶¶ (_.:._)¶¶
¶¶¶¶¶¶(_.:._)¶¶¶_ ¶¶¶¶ ¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶(¯`:´¯) ¶¶ ¶¶¶
______¶¶¶¶¶(¯ `•.✦.•´¯)¶¶ ¶¶¶
____¶¶¶¶ ¶¶ (_.•´/|\`•._)¶¶¶ ¶¶¶
___¶¶¶¶ ¶¶¶¶ ¶ (_.:._)¶__¶¶¶ ¶¶
___¶¶¶ ¶¶¶¶¶¶_¶¶¶ ¶¶¶___¶¶ ¶¶
_¶¶¶¶ ¶¶¶¶___¶¶¶ ¶¶¶¶____¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶____ ¶¶¶ ¶¶¶¶_____¶
-_____--------_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
-----_____---_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
----____-----_¶¶¶¶¶¶¶¶¶
___|___|___|_____|___|___|___|___
__|___|___|____|___|___|____|__|__
___|___|___|____|___|___|_|__|___|_
__|___|___|____|___|___|___|___|__

از جنس باران باسروده ای جدید به روز شده
مانا باشید
"دریا....."

گلبرگ جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:04

این پستتون رو خیلی دوست داشتم و چند بار خوندمش.

چقدر خوب

گذرا جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 21:35

کشتی ما رو تو پسر
معلومه کجایی؟
حسابی از دستت شاکیم
خب بیشتر بنویس
نمیگی ما دلتنگ مشارکت در لحظاتت میشیم؟
اعتراف میکنم اینجور رفاقت که میگی کم دیدم و کم دارم از این نوع رفیق شاید فقط دوتا!

هستم گذرای عزیز،روزام مثل برق و باد میگذره! مجالی برای نوشتن نیست و مگه به اینجام برسه که بنویسم!
حواست به رفاقت هات باشه... مبادا حرفی رو برای مدت ها نگفته بذاری

گذرا جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 22:53

اره موافقم
حرف تو دل بمونه دیگه رفاقت رفاقت نیست
میشه دوست!
کلاس نزار دیگه مهندس :دی
ارشد شدی کلاس میزاری؟ :دی
راستی رابطه جدیدت خوبه؟راضی هستی؟

کلاس کجا بود بابا :))
از رابطه ی جدیدم وسط متن نوشتم که... اتفاقا بخشی از ننوشتن هام هم دلیلش وجود همون عزیز هست،بخشی از دلایل نوشتن من آروم کردن خودمه... این روزا یه نفر دیگه هم خوب آرومم میکنه

یه آشنا یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 16:55

عجب ...!
عجیب متنی بود!
خدا به مخاطبش رحم کنه...
میدونی یه لحظه غصم شد :-( دلیلشم یه سری اتفاقاتیه که چند وقت اخیر افتاده ... بیخیال
غصم شد چون تمام لحظاتی که این متن رو میخوندم پیش خودم میگفتم یعنی با کی حرف زده؟ کی ، چی بهش گفته؟ چی شده؟
نمیدونم اصلا به من مربوطه یا نه ولی به عنوان یه شخصی که دنیا دنیا حرف نگفته تو دلشه ازت خواهش میکنم مخاطب این پست هرکی که هست بشین باش بحرف نمیدونم چرا اینا رو دارم میگم ولی متنت درد داشت ، درد داشت چون یه سری خاطره رو برام زنده کرد خاطراتی که حالم رو گرفت ...
گاهی اوقات حرفا و رفتار ما واقعا اون چیزی که توی قلبمونه رو نشون نمیده . . .
پ.ن : زندگی من دو وجهی شده پس اون گلایه ها صرفا مربوط به اتفاقات دزفول نیست -_-

عمرا بتونم جواب این نظر رو درست بدم! فکرم همه جا رفت،خصوصا بابت حرفای نگفته ی تو و خصوصاتر بابت همون حرفی که تا ابد تو دلت میمونه و صاحبش نمیشنوش!
بابت اینکه نگرانم هستی و از دور حواست بهم هست بسیار ممنونم،بدون حس متقابلیه ^_^
گلایه دوست دارم،نشون میده هنوز برای طرف نمردی ممنون که مثل همیشه هستی

یه مسافر دوشنبه 13 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 00:58

رفاقت قشنگه ، ترکش نکنیم ...
صرفا خواستم چیزی نوشته باشم


ممنون،چشم

zahra سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 19:20 http://www.abiyedarya1.blogfa.com

khundani bud :) hese ajibi dasht...like

خودمم حس عجیبی داشتم... ممنون :)

یک جراح جمعه 24 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 20:30 http://1jarah.persianblog.ir

گل!

گل زشت اینجا هم واسه شما

چ تلخ . .

تا نباشد که شیرینی معنا ندارد...

... پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 13:39

حق با شماست ...
آدم عجیبی هستین ... خیلی ...

درک و فهم این جور آدم ها خیلی سخته
اما غیر ممکن نیست
کسی که بخواد رفاقت واقعی داشته باشه
باید تلاش کنه درون طرفش رو کشف کنه ...
وگرنه میشه فقط یه دوست ساده ...
****
یه دوست توی نت دارم
که هر وقت دیر به دیر میام
یا دیر به دیر می نویسم
بهم میگه : چون توی دنیای واقعی یکی رو داری
دیگه نیازی به ما نداری که بهمون سر نمیزنی
با اینکه با حرفش مخالفم
و اصلا قبولش ندارم
شما هم نذارید غیبت های طولانی موجب این فکر بشه
در ذهن دوستان تون ...
یا علی

...

غیبت طولانی من بابت حضور کسی نیست،این نیست که غم و غصه باعث نوشتنم بشه کما اینکه نوشته ی شاد هم داشتم اما خب قبلا هم غیبت داشته م! حتی تر همین الان کسی که همپای منه میگه چرا نمینویسی ناصر،یعنی اون فرد هم از من نوشتن میخواد پس حضورش باعث ننوشتن نمیشه.
ولی خب،اکثر نوشتنای من تو تنهایی شکل میگیره،بدون تصمیم قبلی و اکثرا نصف شب و... که خوشبختانه این روزا تنها نیستم که تو شرایط نوشتن قرار بگیرم، خیلی از حرفامم جای دیگه میزنم و برای کسی دیگه.

بهرحال جواب دادن به نظرات وبلاگم نشون میده هر روز بهش سر میزنم و از یاد نبردمش،ولی نوشتن دست خودم و به اختیار خودم نیست

... پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 21:07

خوشحالم که هم پای فهمیده ای داری.
قدرش رو بدون ...
البته امیدوارم ایشون هم قدر شما رو بدونه ...
و کشفت کنه ...

میدونم...
میدونه...

... یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:21

سلام خوبین؟
ببخشید آقا ناصر من یه سوال دارم
شما کسی رو به اسم دکتر عید السادات پور سراج میشناسین؟؟

سلام
ممنون
نه والله...

... یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 16:18

شنیده بودم که دزفول مطب دارن ...
باشه ..
ممنون
به هر حال سپاس

... دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 23:49

دلم خیلی گرفته ...
خیلی ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد