روزدرگی ها

یک ماه و چند روز از آخرین نوشته ام میگذرد...بمیرم برای خودم:|


روزشمار کنیم؟نه بابا...بیخیالش!

عید امسالم را دوست داشتم،خیلی خیلی دوستش داشتم...شرمنده اما بعد از چند سال اولین عیدی بود که فکرم درگیر کسی نبود،چشمانم جای خالی کسی را جستجو نمیکرد و در کل خودم بودم!

چند روز قبل از عید بهبهان بودم،شاید مهم ترین اتفاق آن روزها در متر کردن پاساژ جدید شهر خلاصه میشد و البته پرسشی با این مضمون که "زندگی ات چطور شده ناصر؟" و جواب من که "زندگی بدون عشق؟؟هیچی...به یاد دوران قبل از دانشگاهم افتاده ام...آن روزها هم کس خاصی در زندگی ام نبود" و همین شده بود مایه ی آرامش خاطرم...البته بی رو در واسی بگویم رفتار دوستم حالم را بهم زد،بابا به قرآن مجید آیه آیه طرفی که دوستش دارید هم راضی نیست وقتی شما در کنار دوستتان هستید سرتان دائم در گوشی باشد...آخر با انصاف از یک ساعتی که پیشت بودم نیم ساعتش را پیام مینوشتی و نیم ساعتش را حرف میزدی...یهو تاریخ عقد و عروسی و اسم بچه هارو هم انتخاب میکردی دیگه...والا!

راستی یک رمان هم خواندم...رمان که نه،داستان بود بیشتر.به نام "شروع یک زن" که خب البته زن ماجرا زیادی ول بود،شرمنده اما یا هرزه باش یا معمولی...حد وسطش میشود کثیف بودن!


کیه که ندونه تعطیلات من میشم مارکوپلو؟(کی میدونه چرا لحن نوشتارم تغییر کرد؟؟!)...خلاصه مونده بودیم عید رو دز باشیم یا بهبهان که یهو سر از اهواز درآوردیم...تعریف از خود نباشه مامانم اینا بهم گفتن ناصر تو سلیقه ت خوبه پاشو بیا هفت سین رو بچین...منم که دیزاینریت(!) تو خونم جریان داره سفره چیدم در حد لالیگا...اون چهار شاخه رزی که پر پر کردم و ریختم رو سفره تو حلقم...قرار شد برم تو کار سفره ی عقد:))


بعد از اونم ما بودیم و یه باغ پرتقال که شکوفه داده بود و خلاصه حواست نبود میدیدی عاشق شدی رفتی پی کارت...ما بودیم و عموها و عمه و دایی و کلی سر و صدا و جیغ و ویغ و آتش افروختن(!) و قلیان کشیدن و رقصیدن و...نمیدونم چرا چایی معطل قند شده بودم،آهنگ که میزد با عمه م میپریدیم وسط و میرقصیدیم...خاک تو سرم که اعتبار چند ساله م از بین رفت،آخه من به گنده اخلاقی معروفم،والا بخدا!


هفتم که داداشم چپید پادگان(هفته ی اول رو مرخصی گرفته بود) ما هم رفتیم بهبهان...اما تنها نبودیم که،به رفیق دانشگاهیم گفتم باهام میای بهبهان؟اونم از خدا خواسته انگار منتظر بود من پیشنهاد بدم...هرچند بعدش فهمیدم که دلش پر بوده و دنبال گوش شنوا میگشته و هرچند که همون شب اول رابطه ش با عشقش گل و بلبلی شد،اما بازم اولین مسافرت مشترکمون بسی خوشایند بود...پا شدیم رفتیم بندر دیلم به هوای دیدن غروب کنار دریا اما چه سود که هوا ابری بود و باران گرفت و...:(

راستی کنار دریا احکام تغییر میکنه؟طرف کنار ساحل ایستاده بود ولی پاچه های شلوارش تا زیر زانو بالا بود...یعنی نمیخوای بیای تو آب چرا پاهاتو میندازی بیرون؟؟نفهمیدیم دریا چه شکلی بود اصلا بس که پاچه دیدیم...ندید بدیدای هیز خودتونید:|

بعدش هشتم برگشتیم باغ و دزفول بودیم تا همین الان که در خدمتتونم...این پنجشنبه سالگرد مامان بزرگمه،کسی از مصطفی مستور امضا میخواست بگه براش بگیرم!

همین:)


پ.ن:امکانات کم بود وگرنه کلی ذوق به خرج میدادم...نگاه کنید



نظرات 6 + ارسال نظر
jiiiiiigh چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 20:12

ناصر؟ .. خیلی وقت بود که این جوری ننوشته بودی .. یه جور حس سبکی .. میگم راستشو بگو عاشق نشدی باز؟!

سفره ت تو حلقم ینی ..

عاشق کی یعنی ی ی ی ی ی؟؟:))

ندا چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 23:18

چه عجب .. پیدات شد بلاخره :|
عیدت مبارک..
بابا سلیقه..


چه خوب که بهت خوش گذشته..ایشاللله که سال خوبی داشته باشی..

:|

شرمنده میفرمایید خاله ندا..
ممنون...همچنین برای شما

گذرا پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 14:08

یعنی الان این عنوان رو من چندین بار خوندم ولی باز نمیفهمم چی چیه؟ :دی

سال خوبی داشته باشی

در رفتن به زبان دزفولی یعنی بیرون رفتن...روزدرگی یعنی روزهایی که بیرون بودم...ترکیب خود ساخته ی نامانوسی هست،میدونم.

همچنین شما گذرای عزیز

Somebody جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 13:49 http://www.alienmind.blogsky.com

سلام خوبی؟
الان با چند تا شهر با اختلاف یکی دو ساعت رفتن مارکوپلو شدی؟ :))
خوش گذشت بهت پس...خیلی خوبه.
این هوای یهو ابری شده همیشه ضد حال ِ.
پنجم که خواهرم چپید سر کار , تنها شدم.
فعلن

ایششششش...میپرسی خوبم که بعدش ضد حال بزنی؟؟
منظورم تناوب رفت و آمد بین این سه شهر بود،وگرنه کیه که ندونه من خارج از خوزستان رو به زور دیدم:|

وابستگی این بدیا رو هم داره...:(

لیلی جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 16:23

نااااااصر جوووون
اوف که چقد دلت برام تنگ شده
چشمم روشن چشمم روشن خوب واسه خودت قر دادی ها

هی وای من...چی نوشتی ی ی ی :)))))

یه عمه که بیشتر نداریم،خواستیم شادش کنیم:)

... شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 16:48

به این نتیجه رسیدم اگه شکست عشقی نخوری
و دست از عشق و عاشقی برداری
خیلی شیطون و سرزنده میشی ...
من 1 بار اومدم دزفول ...
آداب عزاداری شون خیلی برام جالب بود
تا حالا ندیده بودم
البته متوجه نمیشدم به زبان محلی چی میگن.
کلوچه های خرمایی دزفول رو هم خیلی دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد