گیرنده:خدا

و من خوب میدانم هنوز اول راهم...خوب میدانم خدا هنوز آن بالا دارد پاهایش را تکان تکان میدهد و پشت هر امتحان سختش لبخندی محو بر چهره مینشاند و با نگاهش به من میفهماند "یاد گرفتی؟"

و من یاد میگیرم،خیلی چیزها را یاد میگیرم اما هنوز کوچکم...هنوز متوجه نیستم...هنوز هم خدای من آن بالا پاهایش را تکان تکان میدهد و من صدایش میکنم...میدانم آحر قصه حتما لبخند محوش را روی چهره مینشاند اما کم آورده ام...صدایش میزنم و پاسخی نمیشنوم و میدانم در آخر حتما لبخند محوش را خواهم دید..."یاد گرفتی؟"


خدایا،امروز با خودم کاری ندارم...کاری ندارم چون هنوز یاد نگرفته ام،کاری ندارم چون تازه اول راه هستم...امروز آمده ام از دیگری بگویم،خدایا...خوشی من پیوند مستقیمی با عزیزان زندگی ام دارد،حال خراب این روزهای من ربطی به خودم ندارد،به دلهای گرفته ی کسانی در جاهایی دیگر ربط دارد...خدایا،من در زندگی دنبال خوشی نیستم،اما تو را به خداییت قسم میدهم عزیزانم را شاد نگه دار،حتی اگر از من سراغی نگیرند باز بگذار دورادور شاهد شادیشان باشم...شاهد آنچه لیاقتش را دارند!


نورای عزیز،این روزا زندگی من صبوری در حد کوه میخواد...اما پشت این همه سختی،وقتی سرک میکشم و این روزهات رو میبینم دلم شاد میشه...از خدا برات شادی میخوام،چون لیاقتش رو داری و البته،منم با خوشی شما خوشحال میشم!


پ.ن:از اون تولد ها هیچی نفهمیدم،دقیق الان باید به کیا تبریک بگم؟:|

ز ن د گ ی . . .

روزهایی در زندگی هست که لحظه لحظه اش را اتفاقات متفاوت در بر میگیرد...این روزها را نوشتن اشتباه است،چون شاید چیزی گفته شود که نباید...نباید نوشت اما من یک دنده ام و لجباز،خود واقعی ام را میریزم وسط،ببینید من عریان را!

ادامه مطلب ...

من اینجوریم که...

دنیا گاهی نشان میدهد ارزشش را دارد...

ادامه مطلب ...