شیرین

من روز گذشته پسری را دیدم که نامش شیرین بود...


دیروز بعد از ظهر که وارد سلمانی شدم پسری را دیدم نشسته بر روی صندلی،آرام و با وقار. هرچند برای لحظه ای بد طینت شده و با خود گفتم "نگاه قیافه ش،چرا این شکلیه!" اما هرچه میگذشت من بیشتر...

دیروز من پسری را دیدم که لحظاتی بعد از ورود من به سلمانی،پیشنهاد کرد روی صندلی او بنشینم و من به خیال اینکه پسر،شاگرد جدید سلمانی است با حرکت سر و اشاره به صاحب مغازه زیر لبی گفتم "صبر میکنم تا حاجی کارش...".

دیروز من پسری را دیدم که وقتی مشتری کنار دستی اش پیرایشش به اتمام رسید به او گفت "اجازه بدید من حساب میکنم".پسری که تازه وقتی صاحب مغازه پیشبندش را بست متوجه شدم که او هم مشتری ست.

پسر فارسی را آرام و روان صحبت میکرد،با ادای کامل تک تک کلمات جمله اش. با مکثی که متوجهت میکرد جمله اش به نقطه رسیده و اگر چشمانت را میبستی میتوانستی تصور کنی الان است که بگوید نقطه سر خط!

پسر ساده بود و بی آلایش،این را وقتی فهمیدم که صاحب مغازه به او گفت ماشین مو تراشی در موهای او گیر میکند و پسر خندید...چند دقیقه ی تمام به معنای واقعی کلمه خندید و بعد برای خنده اش دلیل آورد و گفت " آخه خندم میگیره،اینکه میگید ماشین تو موهام گیر میکنه" و این جمله را طوری گفت که معلوم بود دوست دارد دیگران را هم در شادی خویش شریک کند...طوری گفت که خنده بر لبانت نقش میبست.

پسر به شدت زلال بود،این را وقتی فهمیدم که از صاحب مغازه پرسید "مدل موبایل شما چیه؟" و بعد از شنیدن پاسخ بی معطلی گفت "موبایل من سونی اریکسون مدل k800 ه" و صاحب مغازه به تمجید از مدل موبایل او پرداخت و پسر در پوست خود نمیگنجید.

من دیروز پسری را دیدم که به شدت احساساتی بود،این را وقتی فهمیدم که گفت "آقای فلانی رو میشناسید؟دبیر شیمیمونه.هفتاد و پنج سالشه.بچه ها اینقدر مسخره ش میکنن" و وقتی صاحب مغازه به او گفت "نباید مسخره ش کنید" سریعا گفت "من مسخره ش نمیکنم.بچه ها مسخره ش میکنن" و من دیدم از اینکه به چیزی متهم شده که دخالتی درش نداشته چقدر مشوش شده...این را در چشمانش خواندم!

من دیروز پسری را دیدم که در حال زندگی میکرد،از گذشته اش خاطرات خوب را به یادگار به زمان حال آورده بود و ابایی از شریک شدنشان با دیگران نداشت.دوست داشت با دیگران صحبت کند و بخندد.

من دیروز پسری را دیدم که شیرین بود،آنقدر شیرین که وقتی رفت تلخی های زندگی ام و شخصیتم جلوی چشمانم رژه می رفتند...من زندگی پسر را خیلی دوست داشتم،خیلی!


پ.ن:این درست که برای امتحان اولی جلوی کولر مینشستم تا خنک بشم و برای امتحان چهارمی جلوی بخاری مینشستم که گرم بشم...اما بهرحال قبول شدن تو آزمون عملی رانندگی برام خوشحال کننده بود...حتی بعد از محرومیت یکماهه ای که بعد از امتحان دوم و بابت جر و بحث نصیبم شد!:)

نظرات 4 + ارسال نظر
Somebody شنبه 26 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 http://alienmind.blogsky.com

همیشه دلم برای این ها می سوزه اما فکر کنم خودم بیشتر از همه جا برای ترحم دارم!

ما که اولین دفعه قبول شدیم. بدون جار و جنجال و دعوا و از این بهونه ها :)

این ها...این ها همیشه بی آزارن،شاید دلمون براشون میسوزه چون بلد نیستن مثل بقیه گرگ باشن تو پوست میش...:(

خب حالا...باز خوبه خلبان نشدید!!!!

پ.ن:بابت پیغام خصوصی،من از چه طریقی باید اقدام کنم؟؟بفرستم به ایمیلتون چکش میکنید؟:)

jiiiiiigh دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:44

چقدر قشنگ به تصویر کشیدی این ادمو .. دیدمش ..

دلم سادگی و صداقت می خواد .. این روزا انگار هر کس کمتر داشته باشدشون ادم موفق تریه .. :|

:)
هنوزم هستن آدمایی که بشه تو هواشون نفس کشید...خودت یکیشون رو داری;)
موفقیت به چه قیمتی...من شکست صادقانه رو بیشتر میپسندم!:|

nazanin جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:42

مهربانی را از آن کودکی یافتم که آب نبات چوبی خود را در دریای شوری انداخت تا شیرین شود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

nazanin جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:47

آدم های ساده را دوست دارم!همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند!همان ها که همیشه برای همه هستند!آدم های ساده را دوست دارم,بوی ناب آدمیت میدهند...!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد