هم قطار(1)

سوار قطار شدن و هم مسیری و نه لزوما هم مقصدی با یه عده آدم که برای بار اول و شاید آخرین باره که میبینیشون جذابه...خصوصا وقتی همون ابتدا سر صحبت ها باز میشه و از هر دری جسته و گریخته صحبت میکنی...حتی تر گاهی وقتا یه سری محدودیت ها به واسطه ی معماری کوپه ها از بین میره و موقع صحبت با هم مسیر ناشناخته ت فارغ از هر بند و رها از هر قید میشی...بدون کفش،گاه پاها روی تخت روبرو،گاه زانو در بغل و گاه دراز کشیده بر روی تخت!


همه چیز این هفته ی دانشگاه خوب بود...حتی چرت های کلاس محاسبات عددی! همه چیزش نو بود،حتی خواب پنجاه دقیقه ای در مسجد! حتی توجه به زمین و عدم پا گذاشتن روی پرچم و مقدسات دو کشور!

اینکه پنج صبح برسی ایستگاه قطار و مطمئن باشی تا ساعت 9 شب خبری از استراحت مطلوب نخواهد بود ترسناک است اما به آن جنبه ی ماجرا کار نداریم...اتفاقا عدم ناراحتیم از اینکه در شهر نزدیکتری قبول نشده ام بابت همین بود،همین تلاطم ها و سفرها و حتی ناملایمات!

همقطار شدن ها برایم جذاب تر است...اینکه تا اینجای کار دکتر و سرباز و دانشجو و فرد عادی را در کنار هم دیده ام و با برخی ها هم کلام هم شده ام.اینکه اولی بگوید و بگوید و بگوید و بعد که بپرسد متولد چند هستی؟ و بگویم بهم میخوره چند باشم؟ پاسخ بدهد همسن خودم...شصت و چهار،پنج! بعد از اینکه بگویم متولد شصت و نه هستم سریعا اضافه کنم "الان میخوای منو بزنی که اینقدر کوچیکم؟؟:))"...اینکه از اولین عاشق شدنش بگوید،آن هم در قطار،در مسیر مشهد،گریه ها و زاری هایش بابت گم کردن معشوقه و یافتنش در بازار رضا بعد از سه روز و دوستی با او به مدت چند ماه، جالب است! حتی شاید بتوان از هر دیالوگ و گفتگوی همقطاری هایم یک پست جذاب درآورد!

یا مثلا هنگام برگشت،اینکه سربازی را ببینی که در گروه موسیقی ارتش حضور داشته و آموزشی اش را راحت گذرانده و حتی هایده هم نواخته اند(!) جالب است...جالب تر اینکه استاد دانشگاه شوشتر هم همقطاریت باشد و تو بعد از کلی تیکه انداختن و شوخی کردن متوجه شده باشی با مرگ متحرک دانشجوها سر و کار داری و شخصی که اگر دانشجویش باشی فامیلی اش فراموشت شود پیشوند دکترش را نباید! هرچند با گذشت زمان ببینی با هم صنفی خودش راجع به فلان دختر و تغییرات ظاهری اش و فلان دانشجو و مغز گو*زیده اش میگوید و لمس کنی جاری شدن معماری کوپه در کلمات را!

حالا هرکس به فراخور خودش...مثلا دهه هفتادی از تعداد زیدهایت بپرسد و تو بگویی هیچ!بعد با تعجب بگوید چرا؟این همه قد و هیکل و دک و پز...دو نفر دیگر خواب نبودند حتما قهقهه میزدم:))


برگشتن شیرین است...برگشتن به استان خودت و خانه ی خودت و مردمان خودت گاه یعنی شوری که خواب را بدل به بی خوابی و خیره شدن به منظره ی جاری بیرون و فکر راجع به هیچ چیز میکند...و چرا وقتی از ساعت پنج صبح بیداری و استراحت مطلوب نداشته ای باید چشم به منظره ی بیرون(که چقدر بد بود و بی سلیقه) بدوزی و در کل،ته ته ته ماجرا دلت خوش باشد و خوشحال!حتی اگر از ساعت نه شب تا هفت صبح در قطار باشی...


پ.ن1:میگویم بخندید...اینکه پس از این همه سال به اجبار استفاده از توالت عمومی با شلوار لی را یاد گرفتم...مثلا حتی بار قبل به علت فشار شلوار را درآورده بودم،سه صبح،در ترمینال :))


پ.ن2: برای بالالایکای عزیز...کلیک کنید (اگر باز هم موفق نشدی به دیدنشون بگو تا تغییر سایز بدم عکس رو)

نظرات 6 + ارسال نظر
گذرا یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:41

اقا خب ناصر ما گناه داریم دیگه
چرا سالی یکبار پست میزاری هان؟
من همیشه اینجا سعی کردم خوب کامنت بزارم و بچه خوبی باشم اما الان دارم میرم رو مد کامنت گذاری در وبلاگ ندا
الان خب چی میشه مگه از هم قطارهات هربار میری بگی؟هان؟
خب بگو دیگه
اونجا یونی جدید ،دانشجوهای جدید ،دختر ،پسر، رفقای جدید، چه میدونم کلی سوژه هست دیگه خب
ناصر ارشد شدی کلاس نزار دیگه
اقا خیلی بد هستید همتون
اون از نورا اون از ندا اینم از تو
اصن من کلا قهرم
خب باشم؟ وااا
اهان راست میگی اینجا زیاد صمیمی نیستم
خب چیزه
بیشتر بنویس لطفا

:))
ای بابا،ضربه ی دیر به دیر آپ کردنام به خودم میخوره،اینکه هنوز کسی کامنت نذاشته یعنی اینکه ناصر جان،بسکه آپ نکردی بچه ها فراموشت کردن :))
باشه چشم،فعلا که هفته ی اولی بود که با قطار رفتم،اونم تنها...فردا هم باید دید چه ماجراهایی پیش میاد تا بشه ازش یه پست درآورد...اما کم کم،کم کم راه میفتم و مینویسم از همه چیز و همه کس!
ممنون که هستی دوست عزیز و صمیمی...

یه مسافر دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:12

همین که یه شهر دوره خودش کلی تجربه واست داره ;)
ولی امان از هم کوپه ای بد!!! خدا کنه اینو تجربه نکنی ...

موفق باشی پسر 69 ی

شاید عجیب باشه ولی دلخوش همین تجربه ش هستم!
هیسسسسس،بلا به دور...هوف هوووف هوووووف! هم کوپه ای نیمه بد داشتم این دفعه!
ممنون دخترم

بالالایکا دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:12 http://www.balalayka.ir

الاهی مادر .... !!! (این بخاطر هاپوهات بود- نیم ساعت طول کشید ولی بالاخره عکسها لود شد )
بعدش هم قربونت برم مردم معمولا گل تقدیم میکنن ، شما عکس ، اونم از نوع هاپووانه اش !.... برای بالالایکای عزیز !
بازم قبول ! هر چه از دوست رسد نیکوست . همینکه اینقدر برات مهم بوده که وقت گذاشتی ری سایزشون کردی ، آخر مرامه از نظر من .بعدتر ترش هم هاپوهات خیلی جدی و خطری اند در مقابل تفوی ما که اندازه ی یه پرتقاله رسما ! از آشنا و غریبه هم بالا میره و تا حد مرگ از گربه و عروسک میترسه (وجدانا اینم شد سگ ؟!)
و آخرین نکته اینکه شما از پسر کوچک من ، دو سال کوچکترید ، بنابر این طبیعیه مادرانه درکتون کنم و براتون آرزوی موفقیت کنم . سفرهاتون خوش ..

یکی دیگه از دوستام با دیدنشون ازشون پرسید خوبید خاله؟؟:))
حق با شماست...فقط هنگام تقدیم من به اسمشون که سگ هست دقت نداشتم،خصلتشون مد نظرم بود که از خیلی از انسان ها بلند مرتبه ترشون کرده!
بهرحال اینا سگای وحشی هستن،قرار نیست دور و ور قلم به دستا بگردن که،میخوان برن تو دل طبیعت وحشی :))
اومممم...خدا بچه هاتون رو حفظ کنه،فقط شما هم خورد تو ذوقتون؟؟

... پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 23:05

واقعا متولد 69 هستین ؟؟؟
باور نمیشه ....
اصلا بهتون نمی خوره ...
فکر می کردم
65-66-67 باشید

اردی بهشت 69

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 00:17

میدونستم اردیبهشتی هستین
اما اصلا فکر نمی کردم 69 باشین!!!
خداییش تا حالا وب تون خواننده ای مثل من داشته؟؟
دارم توی تب میسوزم
به شدت سرما خوردم

دندون عقلم داره در میاد کلی درد میکنه

از نظر روحی که قابل وصف نیست حالم
اما با گوشی میام پست هاتون رو میخوتم
بعدشم باید تک تک بگردم جواب کامنت هام رو پیدا کنم
منتی سر شما نیست ...
نوشته هاتون آرومم می کنه
حالم رو خوب می کنه
ممنونم ...
جواب کامنت هام هم دلگرمم می کنه

وب من خواننده ی خوب زیاد داشته
امیدوارم هرچه سریع تر به وضعیت عادیتون برگردید

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:01 http://showcherakh.blogfa.com

جواب فیلسوفانه ای بود ...
خیلی خوشم اومد
متشکرم
انشالا ...
از مریضی متنفرم. اونم از نوع سرماخوردگیش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد