چهارمی برای فراموش نشدن!

تنها نشسته ام در اتاق...لیوان چای با بخار رقصنده اش در مقابلم روی میز است،شبیه نویسنده ها شده ام!!


دوست دارم مطلبی که در عید پارسال نوشتم را بخوانم...فقط نمیدانم الان بخوانم یا بعدا؟یعنی حس الانم را برهم نمیزند؟بگذارید یادم بیاید،بدون مراجعه به نوشته ام...رها بودنم را بیاد دارم،اینکه میرقصیدم حتی! چقدر چیز یاد گرفتم و چقدر پیچ و تاب خوردم تا رسیدم به الان و اگر آن گذشته را نگذرانده بودم حال الانم ختم به گریه میشد...چرا؟؟نمیدانم!

دو روزی میشه اومدم دزفول،تک و تنها،بابت قراری که دیروز داشتم و باغی که با رفقا رفتم و قولی که بهشون داده بودم...شنبه بعد از پنج ساعت و خرده ای نشستن توی اتوبوس بالاخره از بهبهان رسیدم به دزفول و خیلی خسته بودم...خصوصا بابت پیاده روی بعدش که کلی حال داد و کلی خسته ترم کرد! شب هم دوستم اومد پیشم هم عموم،بعد مثلا قرار بود من و دوستم زود بخوابیم ولی تا 6 صبح بیدار بودیم و حرف میزدیم...دو تا اردی بهشتی دیوانه که وقتی گرم صحبت بشن از در و دیوار حرف میزنن و منطق خودشونو با شیوایی کلامشون تلفیق میکنن و هر جمله شون میشه یه رغبت برای ادامه ی صحبت(چه اشکال داره از خودم تعریف کنم؟). بعد از شاید فوق فوقش یک ساعت خواب مفید بیدار شدم و کم کم کارامو انجام دادم تا یک اردی بهشتی دیگه از صد و بیست کیومتر اونطرف تر برسه و برنامه رو شروع کنیم...برنامه ای که صرفا شامل یک مقصد میشه اما هر دفعه متنوع تر از قبل برگزار میشه و نه همیشه،اما اکثرا خوش میگذره!

میدونید اون جشن فارغ التحصیلی یه جورایی نقطه ی شروع و پایان بود...پایانی بر زندگی انفرادی من و شروع زندگی اجتماعی من! میدونم قدیمیا منظور منو فهمیدن،کافیه نوشته های سابق منو به یاد بیارن و ببینن سیر و سلوکشون چطور بود،و الانم رو ببینن و فواصل بین دست به قلم شدنام رو...اتفاقا همین نوشتار الانم هم بابت اینه که تنها شدم و اطرافم کسی نیست و یه چیزی،نه از جنس عشق،دلتنگ دلتنگم کرده! یادمه تو وبلاگ قبلی همیشه دلتنگ بودم و بخاطر همین همیشه مینوشتم،اما الان روالم عوض شده و خیلی وقتا دلمو به چیزای دیگه خوش میکنم!

نمیدونم میخوام تو این نوشته به چی برسم،اولین باره که حتی همون طرح کلی که بابتش شروع میکردم به نوشتن رو هم ندارم...پارسال من جالب گذشت،اینقدر جالب که سریع جلوه کرد و اینقدر سریع که الان انگار اصلا ایام نوروز نیست برای من!

شاید اگه بخوام این چند سالم رو گذرا نگاه کنم مهمترین نکته ش برای من تابستوناش باشه...میدونید چند وقت پیش متوجه شدم طی دو تا تابستون متوالی دو تا رابطه رو شروع کردم و یه عاشقانه رو فراموش(قدیمیاش بیان تفکیکشون کنن!). بعد جالب تر اینجاست که از هیچکدومشون پشیمون نیستم،یعنی دوتای اول که شان و مقام منو خدشه دار نکردن و هنوزم که هنوزه نفر دوم همین اطراف هست و بابت این موضوع من به خودم میبالم(البته از زاویه ای دیگه...چیزی شبیه اعتماد!) و مورد سوم هم یه مورد شناور هست که گاه در قعر هست و گاه در صدر ولی چیزی شبیه به یک جسم مرده ست،یک حس مرده!

میدونید،حس میکنم برای چند سال خودمو از بند عاشقی و دوست داشتن رها کردم...حتی تر میشه گفت هرکسی رو میبینم با خودم میگم فرقش با بقیه چیه؟یعنی به جایی رسیدم که میبینم و میگذرم و اگه بمونم جوری میمونم که نه خودم درگیر چیزی بشم و نه دیگری رو درگیر کنم...یه جور رابطه ی مسالمت آمیز و بقول امروزیا جاست فرند برای گسترده کردن دایره ی افرادی که باهاشون در ارتباطم و شناخت طیف وسیعی از آدم ها...و البته جامعه ی آماری من فقط شامل دخترا نمیشه،اگه اسم پسرارو نمیارم بابت اینه که صحبتم راجع به اشباعم در زمینه ی رابطه ی خاص با جنس مخالف داشتنه!

دیروزم خیلی شیرین بود...بعد از خواب کج و کوله ی یک ساعته بیدار شدم و بعد تر همصحبت شب قبلم هم بیدار شد و مسافر اردی بهشتیمون هم راه افتاد و مشخص شد حدود ده صبح میرسه ترمینال!بعد نیم ساعت قبل از رسیدنش فهمیدیم تک تک خانمایی که قرار بود تشریف بیارن باغ به دلایل ریز و درشت اومدنشون رو کنسل کردن و ما موندیم و فکر راجع به اینکه به مسافر اردی بهشتیمون رو تک و تنها توی این شهر کجا ببریم که اسمش "باغ" نباشه و برای کوته فکران عاقل نما دستاویز...یعنی قشنگ میخواستیم بمیریم از شدت استیصال و بیچاره گی! ولی میدونید چیه،یه حسی به جفتمون میگفت حتما همه چی جور میشه،چون قرار از هفته ی قبل هماهنگ شده بود و این یهو حذف شدن خیلی از افراد چیزی بود شبیه به دست چین شدن! حالا توضیحاتش محفوظ بماند ولی مطمئن بودیم خود خدا حواسش بهمون هست و بابت همین شروع کردیم به لودگی کردن و مثلا گفتیم مسافرمون که رسید جوری جلوه بدیم انگار برنامه تمام شده و خودشم حضور داشته و الان اومدیم بدرقه ش،بعد یه بلیط براش بگیریم و برش گردونیم به مبدا :))

دیروز خیلی خوش گذشت،اونقدر که بعد از تموم شدنش همه دچار سندروم "تشکر" شده بودن و از همدیگه تشکر میکردن...البته حق هم داشتیم،جدای از مسافتی که هر سه اردی بهشتی جمع برای رسیدن به قرار طی کرده بودن و حتی قرار گرفتن یکی از خانما برای حضورش در جمع(که همون اصرار باعث شد نگران حرف کوته فکران نباشیم و بریم همون باغ) همه چیز به قدری خوب بود که کسی خسته نشد و کلی هم حرف قشنگ قشنگ زده شد...تنها نقطه ی دلگیرش برای من مردن توله سگ قهوه ایم بود که حالم رو اساسی گرفت،اما اصلا بروز ندادم!

شاید دلتنگیم بابت همین خلا ناگهانی باشه،تنها شدن تنها یک روز بعد از اون جمع زیبا و دلنشین...شاید همین باعث شده بنویسم تا خالی بشم،بی معنی بنویسم و صرفا ثبت وقایع کرده باشم و حوصله ی شما رو سر برده باشم!حیف که باید برای پروژه هام بمونم دزفول وگرنه حتما این تنهایی رو بدل میکردم به حضور در جمع خانوادم...اما حالا که نمیشه،حداقل بگذارید در این دنیای مجازی آرام بگیرم.

خب دیگه...سبک شدم!


پ.ن1: از مسافر اردی بهشتیمون باید مفصل بنویسم...ولی نوشتن از آدما برای من نباید به خواست خودم باشه،دوست دارم صبر کنم تا زمانش برسه و من فقط واسطه ای باشم برای نوشتن از کسی!

پ.ن2: نه پیام تبریکم بهش رسیده بود و نه باهام مشکلی داشت...نه اولی رو باور کردم و نه دومی رو! فقط دلیلی برای کنکاش نمیدیدم.

پ.ن3: اونجایی که ندا میگه "ای عشق هلا هلا" برام جالبه...چون تازه فهمیدم الله رو هلا تلفظ میکنه ^_^

نظرات 4 + ارسال نظر
یه مسافر سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 02:34

شاد باشی دیوانه ی کوچک

نیستم -_-

سانیا سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 http://paberahneh1994.blogfa.com/

به نظرم این نوع دلتنگی ، یه نوع دل تنگی دو سویه س . یعنی دلت برای اون روزا تنگ شده اما این روزها رو هم دوست داری زندگی کنی و چه همه خوب که اینهمه تغییر میبینی توی یک سال...:)

عزیزی میگفت دلم برای روزایی که بهم خوش گذشته تنگ نمیشه...بجاش خدا رو شاکرم که تو اون لحظه ها حضور داشتم

سانیا سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 http://paberahneh1994.blogfa.com/

همیشه با جنوبی ها بهم خوش گذشته ...

وقتی امکاناتت کم باشه یاد میگیری از هرچیزی خوشی بسازی...خصلت اکثر جنوبیا توانشون در خوشحال سازی خودشون و اطرافیانشونه

یه آشنا یکشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:28

روز خوبی بود خدا رو شکر

دل را قرار بخشد تکرار خاطر دوست
ورنه عبث مروری است تکرار زندگانی

سگت که مرد حالم خیلی گرفت من بهش میگفتم توله خر چون اون ماده هه رو خیلی اذیت میکرد ولی حالا ...

شکر خدا
حالا اون ماده هه بسیار پر رو شده و همین دیشب کلی دمپایی و کفش دزدید و پاره پوره تحویلمون داد :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد