دور تند

الانه همه چی قاتیه...


اینکه اراک قبول شدم،ارشد،نرم افزار کلی خوشحال کننده بود...نبود! باید میبود اما وقتی خبرشو بهم دادن انگار یکی بهم میگفت...چی میگفت؟نه...هیچی شبیه پوچی اون لحظه م نبود! یعنی راست ترش وقتی خبر قبولی خودشو بهم داد بیشتر خوشحال شدم...یعنی واقعا خیلی خیلی خوشحال شدم! اما میدونی...از یه جایی به بعد حس میکنی خیلی چیزا که ربط مستقیم به خودت دارن واست مهم نیستن...نگفتم خوشایند نیستن ها،گفتم مهم نیستن! وقتی گوشی رو قطع کردم و به دوستام گفتم خوشحالم یکیشون سریع گفت مشخصه!

رفتم اراک...یعنی رفتیم اراک! من و داداشم و دو تا از رفقا...بعد میدونید وقتی پولی خرج بشه و خودتون خرجش نکرده باشید و ته تهش یادتون بره سهمتون رو پرداخت کنید و بعد تر ترس اینو نداشته باشید که سریع تر سهمتونو پرداخت کنید یعنی چی؟خب اینو خیلی وقته میخوام بگم...من این روزا خوشبختم که اطرافم چندتایی از این آدما دارم! که سه و نیم صبح برسیم اراک و لرز بگیردمون و همش بخندیم...اینکه بریم دانشگاه و کارمون راه نیفته و همش بخندیم...اینکه بریم شهر رو وجب کنیم واسه پیدا کردن صبحونه ولی هیچی پیدا نکنیم و همش بخندیم...اینکه بریم ترمینال و بلیط مناسب پیدا نکنیم و همش بخندیم...اینکه بریم راه آهن و روی صندلی سرامونو بذاریم روی شونه ی هم و از خستگی خوابمون ببره و بعد از بیداری به حال خودمون بخندیم...اینکه تو قطار خوابمون ببره و بینش بیدار شیم و یک ساعتی حرف بزنیم و فقط بخندیم و بعدش باز بخوابیم...اینکه ساعت 1 صبح برسیم راه آهن و پیاده شیم و باز بخندیم!

زندگی مگه چیه؟همیناست دیگه...مرور همین خنده ها تو بدترین شرایط.

این روزا یکی دیگه از دلخوشیام شدن توله سگ هایی که مامانشون وحشی بود و با محبت رام شد،بعدش اومد پیش ما توله هاشو زایید و نشون داد خدا چهارچشمی هوامونو داره...میگم دلخوشی یعنی در این حد که یه بار وقتی مامان این توله ها غیبش زده بود،من تا صبح داشتم خودمو میکشتم که جای این توله ها گرم باشه و شکمشون سیر...عکسشون رو گذاشتم،البته الان بزرگتر شدن و متاسفانه یکیشون مرد و شدن سه تا :(

اینه این روزای من...خیلی شلوغ نیست،خیلی خاص نیست اما خیلی با ارزشه...اونقدر که دوستش دارم و قدرشو خیلی میدونم!


پ.ن: عکس

نظرات 13 + ارسال نظر
jiiiiiiiiigh یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:17

تبررررررریک .. دوباره دانشجو شدنت .....

هعی ی ی ی...نمیذارن الاف باشیم یه کم :))

دریا یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 23:18 http://azjensebaranam.blogsky.com

سلام
این روزا همه چیز قاطی پاطیه...نمیدونم چرا
منم روزی که فهمیدم ارشد قبول شدم کمی گنگ بودم کلی زحمت کشیده بود و هردوی آزاد و سراسری قبول شده بودم اما گنگ و گیج بودم...معلوم نبود خوشحال هستم یا نه...درکتون میکنم...
تجربه ی این خنده هارو داشتم...همین چند روزپیش با 3تا از بهترین و صمیمترین دوستام که بغض راه گلومونو بسته بود به دلیلی ولی میخندیدیم...اشک داشت از چشمامون منفجر میشد و میرخت بیرون ولی باز میخندیدم...صدای هر سه تامون میلرزید و میخواست بغض رو بترکونه اما باز میخندیدیم....میخندیدیم............هیهات......
آره شاید دلخوشی ماهها اینه که بخندیم...گاهی به خوشی های هم و گاهی به غم های هم.....نمیدونم که.....
میخندیم از اینکه دلی داریم به وسعت دریا و غمهای همرو میرزیم تو دلمون که دیگه یادمون یره خودمونم غمی داشتیم برای همین میخندیم
میخندیم چون دلمون حیتی برای یه گنجشک کوچیک تشنه میسوزه...اما بعد میبینیم که تو این دنیا هیچ کس دلش برای یه آدم تشنه هم نمیسوزه....میخندیم از اینکه میبینیم توی این دنیا خنده ههای ما بهترین کاره....این روزهای شما که تعریفش رو کردید رو خیلی دوستش داشتم چون کاملا درک کردم....

باز هم بهتون تبریک میگم و براتون آرزوی موفقیت میکنم....
موفق باشید دوست خوبم

سلام
خوبه که همچین آدمایی تو زندگیت داشته باشی...قدرشونو بدونید.
لبتون همیشه به لبخند :)

لیلی دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1391 ساعت 21:31

تبریک میگم :)
اونجا یخ نزنی خوزستانی:)

ممنون
راه گم کردی خانم کم پیدا :)

دریا پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 21:46 http://azjensebaranam.blogsky.com

با شعر جدید آپم
خوشحال میشم از حضورتون.......

چشم...ممنون بابت خبر

گذرا شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:52

به به تبریک اقا ناصر
خیلی خوشحالم که خوبید
خوب باشید همیشه :گل

ممنون همراه قدیمی

یه آشنا شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 23:02

اونی که گفت مشخصه کی بود :D
این که تو یه سفر خوش بگذره به همراهات بستگی داره اینی هم که زور سختیا به خوشی و خنده ما نرسید دقیقا این حرف رو اثبات میکنه که همراهات خوب بودن خیلی خیلی خوب.
اون جمع 4 نفره همشون باید از داشتن هم دیگه خوشحال باشن :)

خود خودت بودی
خوشحالیم...و شاکر

بالالایکا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 http://www.balalayka.ir

... و سلام .
عکس کامل لود نشد ... من فقط بخشی از یک دیوار پلیتی !! رو دیدم که فکر نکنم اینجا بجز من و تو کسی بدونه پلیتی یعنی چی !!! (حالا بابت خوزستانی بودن تفاخر کنیم هی !)
امیدوارم حال پدر بهتر شده باشه . نمیدونم الان اراک هستی یا اهواز ولی در هر صورت برات آرزوی موفیت میکنم . چه خوب است که قدر این سرخوشی های بی غمانه ی جوانی را میدانی .
پ.ن : معمولا وقتی کسی کامنتم رو جواب میده بواسطه ی ایمیل مطلع میشم . اما در خصوص وبلاگ شما اینطور نیست .

حیف است...اصل ماجرا تکیه زده بر دیوار پلیتی و توله هایش را در آغوش کشیده! چه خوشایند بود خوندن این کلمه،وقتی برای من ایرانیت و سایه بان همان "شاب" است و بس!
ممنون...پدر رفت سر کار،همه را هم برد و من تنها ماندم...هنوزم دزفولم!
پ.ن:گذر دوست هر زمان بر ما بیفتد خوش است...جبر ایمیل را بیخیال،با دل به سوی من آیید!

یک جراح چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 15:55 http://1jarah.blogfa.com

سلام
این خندیدن تو بدترین شرایط رو خیلی دوست دارم!!!
من و دوستامم زیاد درگیرشیم...:)
(چقد کوچولللووووئن!!!:) )

سلام
همیشه درگیر خنده بمونید...انشاالله در بهترین شرایط ;)

بزرگ شدن دیگه...خیلی ی ی ی

یه مسافر پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:07

هیچی بهتر از دوست نیست!
آدم تو اوج ناراحتی از یه دوست بازم ته قلبش اونو دوست داره
دوستیتون پایدار ...

رفیق...اسم رفیق برازنده تره :)
پاینده باشی...

یک جراح جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 18:32 http://1jarah.blogfa.com

هه هه...
سلام منو بهشون برسونید!

سلامت باشید...

بالالایکا سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 13:30

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
چون که زگفتگوی ما ، گرد غبار میرسد ...

خاموش می آئید و می روید .

در اوج سردرگمی ها سر زدن به شما فراموشم نمیشه،فقط کامنتم نمیاد...

یک جراح چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:45 http://1jarah.blogfa.com

یه کامنت همینجوری محض ِ عرض ِ ادب و اینا...!
گل!

ارادتمندیم...

یک جراح سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 20:38 http://1jarah.blogfa.com

خواهش میکنم:)

{گل}

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد