تلنگر

هرکه او دور ماند از اصل خویش...

حرف برای گفتن زیاد است اما...دارم به تمامی درد ها و غم های گذشته ام میخندم! آخرین درد به ظاهر دردم همین چند هفته ی پیش بود،از برای ماجرایی شبیه به عشق! اما تمامی این ها را بیخیال...کوه زندگی ام مهم تر است!

نمیدانم،اینقدر روز بدی بود که حفظش نکردم...آن پنج شنبه ی کذایی را میگویم که عمویم تماس گرفت و گفت: "بیاید اهواز،حال باباتون خوش نیست!" و ما هم به گمان اینکه با درد مزمن کلیه ای که هر از چند گاهی از برای سوز سرد ننه سرمای پاییز نشین به سراغ پدر می آید بار و بندیل یک سفر یک روزه را بستیم و به اهواز حرکت کردیم...به سمت خانه،خانه ای که خیال کردیم پدر در آن است!

اینکه برسی به خانه ای و ببینی صاحب خانه از تو هل تر است دقیقا حسی شبیه مرگ دارد...این را همان پنج شنبه ی کذایی فهمیدم! اینکه دیدم عمه و عمویم ترس در چشمانشان موج میزند و میخواهند سریع تر راهی بیمارستان شویم یعنی ریزش ناگهانی تمام خوشی های زندگی ات به سمت دره ای عمیق...در آن چند ساعتی که منتظر ماندیم تا زمان ملاقات فرا برسد کام من زهر بود و دهانم بسته! زل زده بودم به سقفی که لامپش از زمین اینقدر دور بود که ارزش تمیز کاری و عوض کردن نداشت! هرچند از نظر من دیگر هیچ چیز ارزش نداشت اگر قرار بود پدر طوریش بشود...

زمان ملاقات و دیدن روی پدر یعنی طلوع خورشید به رخ زندگی من! اینکه میگفت و میخندید و سر پا بود و قبراق باعث شد دهانم باز شود اما دیدن لباس های بیمارستان صوتم را ربوده بود! ساکت ماندم و خوشحال بودم که پدر میگوید: "امشب بیمارستان نمیمونم،میگم مرخصم کنن و میام خونه".

آنژوگرافی و بعدش سوال مادر از پدر: "چی گفتن منصور؟" و پاسخ پدر به مادر: "دارن تصمیم میگیرن عمل باز کنن یا بالن"...و بهت چشمان پدر،یعنی قرار گرفتن در حالتی که برایش آمادگی نداشته و این برای مثل منی که محتاج نور طلایی خورشید از میان کوه است یعنی انجماد...جراحی قلب باز؟برای پدر من؟پدری که در سن 52 سالگی یک ساعت روی تریدمیل می دود؟پدری که شام نمیخورد،حتی چاق هم نیست؟

میدانید،آن روزها که گفتند تصمیم بر جراحی باز است تمام فکر و ذهنم معطوف این بود که توکل باید بر خدا باشد...بر امام حسین،که صاحب این ماه است! اما میدانید،گاهی،فقط گاهی که تنها میشدم و سکوت مرا میبلعید و نیم درصد احتمال میدادم که آن طرف قضیه اتفاق بیفتد چه میشود؟میفهمیدم که خاک بر سر خودم و غم های پوشالی ام...که مینشستم غصه میخوردم برای کسانی که پیش از این در زندگیم نبوده اند و بعد از این نخواهند بود! که الان میفهمم به درک! غم بزرگ فقط یک چیز است،اینکه داشته ی زندگیت به نداشته ات تبدیل شود...فقط و فقط همین! دلتنگ کسانی بشوید که پیش از این هم بوده اند،سالهاست مهمان قلب و عقلتان هستند،نه دلتنگ آدم هایی که فوق فوقش شبیه خود شما هستند،خود درگیر و رنجور و پریشان! و بعدش فوق فوقش میشوند قوز بالا قوز،که نه تنها از دردتان نمیکاهند،که دردی میشوند روی دردهایتان و حتی به درد همزبانی و درد دل هم نمیخورند...غصه خوردن برای کسانی که پیش از این در زندگیتان نبوده اند و فوق فوقش فقط چند ماه حوصله تان را دارند اوج حماقت است! و من این را وقتی فهمیدم که پدرم چند ساعت زیر تیغ جراحان بود...این را وقتی فهمیدم که پدر به زندگی برگشت و من هم به زندگی برگشتم! اینکه کوه زندگیتان،خورشید زندگیتان روی تخت اشک بریزد و از کارهایی که نیمه تمام دارد بگوید،بگوید و بگرید یعنی غم و غصه ی عالم...اینکه ببینی چطور درد میکشد و ناله میکند و در ثانیه رنگش به سپیدی میگراید یعنی زهرمزه ی غم!

نمیدانم...شاید باز هم خدا میخواست طور دیگری غم پوشالی ام را درمان کند...شاید من زیادی بزرگش میکنم اما هرچه که هست،هرچه که میخواهد باشد،چشمان من بدجور باز شد...خدا معنای غم را بدجور به من فهماند...و شکر،شکر که هنوز خورشیدم میتابد،هزار مرتبه شکر.


پ.ن1: حال پدر خوب میشود...البته با گذر زمان!

پ.ن2: آن قدر چشمانم باز شد که دیگر هیچ چیز پوشالی ای برایم غم نیست. که میگویم و میخندم و انگار شده ام ناصر سال های قبل از دانشگاه! همانی که غم های واقعی داشت!

پ.ن3: من به این دنیا تعلق دارم...دنیای غوطه ور در کلمات،حتی اگر چند ماهی بگذرد باز هم جویم روزگار وصل خویش :)

نظرات 15 + ارسال نظر
mohamad یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:44 http://www.shanc.blogsky.com

اولا امیدوارم حال پدرت خوبتر وخوبتر بشه
بعد اینکه چقد بده که وقتی این مسائل پیش میاد، مسائل دیگه انقد کمرنگ میشه که توی اون فرصت ریکاوری متوجه میشیم خودمونو درگیر چیزی کردیم که انگار خیلی ناچیز بوده، اما با برگشت به اون دوران باز اتفاق میفتن، مگه اونجایی که باز جویی روزگار وصل خویش!
اونجاس که مفهوم رنگ زندگی واقعا میشه همین کشمکش های روزانه که اگه از پسش بربیاییم ...
موید

ممنون از لطفتون
ناچیز...واقعا ناچیز! نمیدونم،شاید منم بعد از مدتی یادم بره چه حسی داشتم ولی یه چیز رو مطمئنم،اونم اینکه نوشتم و ثبتش کردم برای روزهای فراموشی :)

گذرا سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 19:54

این تلنگرها واقعا گاهی لازمه
ادمو برمیگردونه به داشته ها به قدر دونستن به شاکر بودن!...
خوشحالم که پدر بهتر شدن ایشالله که همیشه سلامت باشند ناصر عزیز
واقعا زندگی همینه گرچه به شکل شعار هست اما بواقع گاهی اینقدر غرق غیراصل ها میشیم که اصل ها رو فراموش میکنیم!
امیدوارم تلنگری که شد و تلنگرهایی که بهمون میشه موندگار باشه
...

سلام...ممنون
نوشتمش که موندگار بشه :)

یه آشنا پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 21:09

خورشید
هر روز
دیرتر از پدرم بیدار می شود
اما
زودتر از او به خانه بر می گردد !

پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند !

خوندن این متن وقتی که سینا داره صدای غمگین گیتارشو به رخت میکشه و شنیدن یه بغض فوق العاده که مخصوص صدای خودشه ، وصف ناپذیره حسیه که مطمئنم خودتم میتونی درکش کنی فوق العاده بود پسر مثل همیشه . . .

خدا انشاا... سایه شو بالاسرتون نگه داره و خیلی خیلی زود کاملا خوب بشه ، خدایش یار . . .

متشکر متشکر متشکر...گریه که نکردی؟؟ :))

یه آشنا جمعه 24 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:52

خواهش میشه ، نه دیگه تا اون حد :))

یک جراح چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 22:35 http://1jarah.blogfa.com

سلام
خوندم این پستو...
و حالا معنی ِ نظری که واسم گذاشتین رو میفهمم...
مرسی
امیدوارم پدرتون زودتر حالشون خوب شه.
ایشالا:)

علیک سلام...منم یه زمانی مست خرابات خودم بودم،حتی اگر اون شعر رو مینوشتید میتونستم درکتون کنم :)
خوشحالم بابت لینک شدن.

یک جراح چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 22:41 http://1jarah.blogfa.com

اولش میخواستم جواب ِ نظرتونو با این بیت بدم:
اسرار ِ خرابات به جز مست نداند
هشیار چه داند که در این کوی چه راز است
اما وقتی پستتونو خوندم فهمیدم جوابی که میخوام بدم اصلا" به جا نیست...!!!
با اجازه لینکتون کردم.

jiiiiiiiiigh پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 21:49

اولش که اومدم این پست رو بخونم رمزی بود .. گفتم شاید دلت نخواد رمزش رو به کسی بدی .. بعد هم که اومدم و رمزی بود حالم اونقدر رو به راه نبود که بتونم کامنت بذارم ..

فقط اینکه خدا رو شکر که به خیر گذشت .. امیدوارم همیشه سلامت باشه و شاد باشه و تا همیشه در کنار هم باشید .. به امید خدا ..

رمزی نبوده نورا...از ساعت کامنتی که برام اومده میتونی بفهمی که یه غریبه ده دقیقه بعد از انتشار پست برام کامنت گذاشته!...اون پست که رمزی بود کلا یه پست قدیمی بود که سهوا اومده بود بالا!

ممنون...واقعا همینطوره که میگی

معصومه جمعه 1 دی‌ماه سال 1391 ساعت 02:06 http://pelak0.blogfa.com

چه بامزه ناصر ، فک کنم همون وقتا که من داشتم پستت رو می خوندم تو هم اومدی و پست منو خوندی ، با این تفاوت که من نظرمو نوشتم و بعد حس کردم زیادی کلیشه ای شد و پاکش کردم. نوشته بودم که خیلی استفاده کردم از حرفهات. پست قشنگی بوداین تلنگر...ولی خب این کلمه ها کلمه های تکراری اند برای تعریف از یه پست. خوشحالم که هستی با افکار پریشانت ف هرچند که منم هی یادم می ره باید وبلاگ های به جز بلاگفایی رو هم چک کنم

چرا آخه...نظر کلیشه ای چیه،اسمتون رو ببینم کافیه :)
خب لینکم کن خانم دکتر :))

یک جراح جمعه 1 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 http://1jarah.blogfa.com

دوباره سلام!
کاملا" موافقم...
خودمم خیلی وقتا دورو برمو خوب نگاه نکردم...
و خدا از این تجربه ها واسم فرستاد...!
که خیلی گرون به دست اومدن...
سخت...
اما با ارزش.

یاد تجربه هاتون بیفتید...حیفه براتون درس نشن!

jiiiiiiiiigh دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:22

دلم برات تنگ شده .. فقط همین ..

باید حرف بزنیم...چرا یه روز رو تعیین نمیکنی؟من که بیکارم...ولی نمیدونم تو کی بیکاری!

بالالایکا سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 http://www.balalayka.ir

یک جراح سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 15:40 http://1jarah.blogfa.com

اینجا آیکون ِ گل نداره...
ناچارن مینویسم...!!!
گل!

بالالایکا یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:47 http://balalayka.persianblog.ir

سلام دوست عزیز و همراه و بی ادعا
این آیکون تعجب (کامنت قبلی ام ) به واقع ربطی به پست شما نداشت (حمل بر اساعه ی ادب نشود ) بلکه حس و حال خودم بود بعد از دیدن تاریخ پست ! با خودم گفتم طی اینمدت که آپ نکرده اید حتما حضرت پدر بهبود پیدا کرده اند و هر چه بنویسم فلش بکی میشود به آن ایام ....
خوشحالم که در کنارم هستید .

سلام
این چه حرفیه،چیزایی که نوشته میشه برای فراموش نشدنه...برای اینکه هر از چند گاهی بهت یادآوری بشن...هیچ اشکالی نداره یک یادآور باشی :)
منم خوشحالم همشهری خونگرم

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:20

من این حس رو تجربه کردم .
زمانی که حال ممامانم خیلی بد شده بود
باهاتون کاملا موافقم.
حال پدر الان چه طوره ؟؟
انشالا سایه شون سالیان دراز بالای سرتون باشه

شکر خدا،نگرانی ها پابرجاست اما توکلت علی الله

ساناز چهارشنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 14:01 http://www.derakhshan12.blogfa.com

شکر
خدارو هزاران مرتبه شکر
که خورشید زندگیتان میتابد
با صدای بلند نوشته هاتو خوندمو با صدای بلند گریه کردم.

شکر
احساسات پاکی دارید قطعا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد