کتابخواری(۱)

و در وصف دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوان خوک در دست جذامی. 


استخوان خوک و دست های جذامی،نوشته ی مصطفی مستور و برگزیده ی جایزه ی ادبی اصفهان در سال 83...نه تاریخش را کار دارم و نه جغرافیش را،کتاب اینگونه آغاز میشود:

"مردی،رو به خیابان جیغ کشید:...حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برید؟قراره چه غلطی بکنید که دیگرون نکرده اند؟واسه ی چی سر یه مستطیل یا مربع خاکی دخل هم رو میارید؟بدبخت ها! شما به خودی خود بدبخت هستید،دیگه واسه ی چی اوضاع رو بدتر میکنید؟"

در آپارتمانی،واقع در طبقه ی چهاردهم...جایی که از آدم ها نقطه ی ریزی میماند همچو مور و وول میخورند در هم...چیزی شبیه زاویه ی دید خدا!پس این خدا چطور نا امید نمیشود از ما؟!

"عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد بچه دار میشید و بعد حالتون از هم بهم میخوره و طلاق میگیرید.گاهی هم طلاق نگرفته باز میرید عاشق یکی دیگه میشید...لعنت به همه تون!"

و آن طرف تر مادری سپید موی،که بی تفاوت به فرزندش و حرفهایش از او شماره ی کوپن را میپرسد...جوری که انگار این حرف ها برایش عادی شده باشند...جوری که انگار چیزی میداند بیشتر از فرزندش...آرام است،همچون کسی که دانای کل است!

آرام میرسیم به حامدی که معشوقه اش در کشوری دیگر درس میخواند و خودش عکاس است و نامه ای از مهناز(معشوقه اش) به دستش رسیده که:
"... تنها چیزی که الان میدانم این است که دوست داشتن ربطی به مکان و زمان ندارد،من اینجا همان قدر دوستت دارم که در ایران..."

و این یعنی عشقی که چند صفحه قبل تر به سخره گرفته شد!

"الیاس،پسر ده ساله ی دکتر محمد مفید،داشت توی بیمارستان ثریا جان میکند.پزشک های بیمارستان به او گفته بودند که پسرش تا چند ماه دیگر قطعا خواهد مرد.سرطان پیشرفته ی خون امیدی برای زنده ماندنش باقی نگذاشته بود..."

بیایید ربطش دهیم به قضا و قدر...با یک لبخند! اما تصورش هم سخت است،سرطان یک نفر را میکشد و چندین نفر را میمیراند!

و باز هم دانیال با دید سیاهش نسبت به دنیا به پیرزن،مادرش،میگوید:
"اگه از عرض خیابونی گذشتی و ماشین زیرت نکرد،خیلی خوشحال نشو چون قراره کسی درست اون ور خیابون جیبت رو بزنه."

دیدی که همه ی ما،خصوصا وقتی خیلی غمگین هستیم و تنها تجربه اش کرده ایم...اینکه انتخاب میان بد و بدتر است و خوبی در کار نیست!

سوسن زنی ست هرزه،کیا هم کسی ست که از زندان درآمده و آدرس سوسن را از غلام سگی گرفته...سوسن مشتری هایش را در فریزر جا میدهد و کیا هم خواهان همان فریز است و ...:
"سوسن جان،دیشب تا صبح نخوابیدم.نتوانستم بخوابم.جلو تلویزیون خواب رفتی و من گذاشتمت روی تخت خواب.بعد بیدار ماندم و نگاهت کردم.انگار سال ها بود میشناختمت.انگار از بچگی با هم بزرگ شده بودیم.شاید هم قبل از بچگی.خودم هم درست نمیدانم چرا اینطوری بود.توی زندان غلام سگی میگفت تو ماهی.میگفت خیلی ماهی...غلام سگی راست میگفت!"

سوسن کاغذ را گذاشت لای دندان هایش و پاره کرد...قید و بند راست کارشان نیست!


ادامه دارد...


پ.ن1:معرفی کتاب نیست...برای دلم مینویسم!
پ.ن2:برای دلم مینویسم چون سنگین است...
پ.ن3:از کتاب مینویسم چون از خودنویسی خسته ام...

پ.ن4:همین!

نظرات 5 + ارسال نظر
یه آشنا یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:00

برای دلم مینویسم چون سنگین است...
بعضی ها را نوشتن آرام میکند... این بعضی ها، تخها ترین هایند...
قول داده بودی که خوب شی پس انقدر بنویس که دستات تاول بزنه ولی خوب شو ...!
به نظر منم کتابش خیلی جالبه عالی بود متنت.

حال خراب هم عالمی دارد;)
خواهش میکنم کامنت اولی عزیز:)

محمدرضا یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:21 http://oinion.blogsky.com

از مستور خوندم خوشم نیومد ولی به لنتخابت احترام میگذارم

نظرتون محترم هست...:)

دریا یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:14 http://azjensebaran.blogsky.com

جالب بود........
درک میکنم...

:)

jiiiiiiiiigh جمعه 14 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 04:04

"عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد بچه دار میشید و بعد حالتون از هم بهم میخوره و طلاق میگیرید.گاهی هم طلاق نگرفته باز میرید عاشق یکی دیگه میشید...لعنت به همه تون!"

لعنت ....

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 15:20

روی ماه خداوند را ببوس
از مصطفی مستور
هم خیلی قشنگه ...
من که خیلی دوستش داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد