باز آمد...این بار بوی ماهی بدون مدرسه:)

یک هو یادم آمد فردا روز اول سال جدید تحصیلی ست و یکهو دلم خواست بنویسم:)


شانزده سال درس خواندن از عمر بیست و دو ساله ام یعنی حدودا چهار پنجم زندگی ام...وای،فکرش را بکن تمام این شانزده سال دی ماه و خرداد ماه آرامی نداشته باشی...البته گاهی هم شهریور ماه:)) ! هرچند حالا هم ممکن است آرامش چندانی در انتظارم نباشد وقتی قرار گذاشته ام دوباره برای ارشد تلاش کنم...البته ارشد را خواندن دلیلی فراتر از خودت میخواهد،یک دفعه یک جایی نوشته بودم به یک عدد دختر جهت انگیزه برای درس خواندن نیازمندیم،مثل اینکه برای ارشد به سرمان آمد:)).

زندگیم روی روال نیست،یعنی پروژه ام مانده روی زمین و خودمم بلاتکلیف برای شروع مجدد درس خواندن و از طرفی در فکر سربازی و شاید فراتر حتی،چیزی شبیه به شغل آینده و...نه نه،همینجا جلوی فکر راجع به آینده ی دور را بگیرم بهتر است،وقتی بارها دیده ام دنیا چرخشش طوری بوده که از فردایت مطمئن نیستی چه رسد به سال های آینده...استپ،میزنیم کانال دو!


حدودا ده روزی بهبهان بودم و در این ده روز به لطف شب بیداری هایی که به لطف عزیزی شکل میگرفت کلی کتاب خواندم...از آنای دافنه دوموریه گرفته تا مجموعه کتاب های مصطفی مستور(فکر کنم تا اینجا فقط من گنجشک نیستمش را نخوانده ام و ترجمه هایش و آن تک نمایشنامه)...خلاصه خودم بابت روزهای شیرینم خدا را عاشق بودم،با خواندن آن کتاب ها عاشق ترش هم شدم. بزودی برایتان از کتاب ها خواهم نوشت،اگر سردرگمی این روزهایم بگذارد:(.


پ.ن:ببینم آدرس اینجا یادت مانده؟؟دلم بدجوری برایت تنگ شده...سر نماز دعای همیشگیم این است که از جنگ با خودت سرفراز برگردی تا تمامی اولین هایم را که برایت بوده اند و برای دیگران نبوده اند نثارت کنم:)

نظرات 6 + ارسال نظر
گذرا شنبه 1 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:39

سلام ناصر عزیز
دلمون تنگ شده بود برای نوشتنت دوست خوب!
حس نوشتت امیدوارانه هست و این باعث خوشنودیه عزیز
بقول یک دوستی بلاخره پروژه هم تموم میشه دیگه غصه نداره که
خوشم میاد از اون دست کسایی هستی که به خوندن یک اثر از یک نویسنده بسنده نمیکنه و پیگیر هست!
منم دوست داشتم کتابخون بشم،نشششد که نشد
گوود لاک

سلام گذرا جان،دل خودمم تنگ شده بود حتی...ماها به نوشتن معتادیم و وقتایی که نمینویسیم از سر تنبلی نیست،بابت تعدد مشکلات هست!
راستش بابام آدم پایه ایه...رفتم میبینم کلی کتاب خریده،از مرادی کرمانی گرفته تا سیمین دانشور...منم کتاب میبینم دوست دارم از جلدش شروع کنم به خوردن،دست خودم نیست:))
الانم دیر نیست واسه کتابخونی...کافیه بیفتی تو مسیر.
شما هم موفق باشی دختر سحرخیز :)

ندا یکشنبه 2 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:29

چه عجب نوشتی شوما :))

هوووم.. ما که همچنان درگیر مهر و دی و خردادیم..

آره والله...میبینی بچه پر رو هیچی نمینویسه؟؟:|
لذت ببر...:)

دریا دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:47 http://azjensebaran.blogsky.com

زیبا نوشتید و در مورد کتاب بله واقعا هم همینطوره...
دوست همیشه آشناست کتاب و واقعا آرامش بخشه...
موفق باشید

در مورد کتاب ها بزودی مینویسم...
سلامت باشید:)

jiiiiiiiiigh سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:09

میشه رمز داشته باشم؟ :|

اشتب بود...این همون پست قدیمیم بود که نمیدونم دیروز با موبایل چکار کردم که بازم منتشر شده بود :))

یه آشنا پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:18

پریشونی و سردرگمی که دیگه عادت این روزای هممون شده
ولی امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری و میدونم که این کارو انجام میدی اخه یادت که نرفته ما هنوزم فقط یه نفرو داریم که بین بچه های 87 کامپیوتر اینطور قلم میزنه و حسابی هم قبولش داریم
از کتاب که دیگه هیچی نگو هنوزم "من او" برام یه اتفاق عالیه و خب حشاشین که هیچ حرفی برای گفتن باقی نذاشت

به قول با کلاس ها "جزء لاینفک" زندگی ما:) رنگین کمانمان نمودی اردی بهشتی عزیز کاش زودتر بودی تا روزها و ساعت ها راجع به کتاب حرف میزدیم،نه الان که حافظه ی خرابم اسامی شخصیت ها را هم زورکی یادش مانده

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 17:30

پس این زمان بود که دل دادی به یار و اسیر شدی ؟؟

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد