مرگ هایی متفاوت

تا دلت بخواهد روزهایی داشته ام که دلم خواسته خودم را از این جمع انسان ها جدا کنم و بروم یک گوشه و...


این نوشته هیچ چیز ندارد،درد دارد که در خواب هم رهایم نمیکرد،غم دارد که بیخ گلویم را گرفته،زجر دارد تا آزارم بدهد...این نوشته علاقه ی شدیدی دارد تا تبدیل شود به راه رفتن،قدم زدن،بغض کردن،ضجه زدن،ویران شدن،اما...این نوشته هم میداند تمامی این ها را قبلا داشته ام،قبلا شده ام،قبلا شکسته شده و ساخته شده و حرکت کرده و دوباره شکسته شده و سخت تر ساخته شده و آرام تر حرکت کرده و سه باره شکسته ام و هنوز ساخته نشده ام و حرکت نمیکنم و پشیمانم از بودنم و پشیمانم از ناصر بودنم و پشیمانم از زنده بودنم و پشیمانم از هرچه هستم بودنم و پشیمانم از این همه فکر و خیال و خاک بر سر ققنوس بودنم و خاک بر سر خاکسترم و خاک بر سر بند بند وجود احساسی ام و خاک بر سر تجربه ام و خوش به حال بی تجربه ها و مرگ بر من و سبک زندگی ام و متعجب از خدا و بندگی ام و دلگیر از زمین و زمان و میل به زوال و نبودن و دیده نشدن و علاقه نداشتن و علاقه مند نشدن و علاقه مند نکردن و کلا تف بر هر چیزی که علاقه است و مربوط به گذشته است و موثر در آینده است و چیلیک چیلیک شکستن دل است و چینی بند زده که نه،چینی "چند" زده است و فریاد است و فشار روی کیبورد است و زخم روی دل است و مرگ است و مرگ است و کاش نفس نبود...که نفس هست و اسمش میشود زنده بودن و من هم شده ام موجود زنده و زنده بودن کجا و زندگی کردن کجا و باز هم فکر و بودن در شرایطی نامتعارف و چقدر خسته ام از این همه نامتعارفی و چقدر خسته ام از این همه شرایط نامتعارف و شگفت انگیز و خارق العاده و چقدر خسته ام از این همه اتفاق نادر افتادن برایم و چقدر خسته است این اردی بهشتی از زشتی دنیا و فکرش دوباره مشغول است و پی معجزه میگردد و نفسش در می آید و زنده است و زندگی نمیکند...مدت هاست!

خدایا،همیشه در کنارم بوده ای،قلبم همیشه جایگاهت بوده و بعد از این هم هست و اما خدایا...گاه فراموش میکنی تجربه ی خیلی چیزها برای من زود است و به خودت قسم تاب و تحمل این همه فکر را ندارم و به خودت قسم سبک زندگی ام هرگز اشتباه نبوده که موجب شود بخشی از عذاب آخرتم در همین دنیا شروع شود و خدایا،خودت میدانی چقدر آغوشت را میخواهم اما دیگر از تو هم میترسم که با هر بار اتفاق افتادن چیزهایی که اتفاق افتادنشان شده از بخش های جدا ناشدنی زندگی ام و با هربار این فرق میکند گفتن هایم در انتها میرسم به نقطه ای که خوشی چند هفته ای هست و ناخوشی چند ماهه و چندین ماهه و زخم های کاری و نمک های شور و خستگی من و...

خدایا چه خیال کرده ای؟جنس گل من از چه بوده؟از چه بوده که انگار شده ام آزمایشگاه تشخیص تاب و توان بندگانت؟ که خوب است من هم آدم بده باشم؟مهربانی را کنار بگذارم؟احساس را کنار بگذارم؟به انزوا بروم و حتی بدتر بشوم و من هم بشوم همان هایی که زخم میزنند بر دیگران و دیگران هم زخم میزنند بر دیگرانی شبیه الان خودم...مگر چه چیز خواسته ام؟اگر بیان احساساتم برایم راحت است دلیلی کافی برای تنوع ضربه خوردنم است؟ اینکه گاه شروعی نباشد و گاه گذشته ای نگذارد و گاه حالی مانع شود و در تمامی این گاه ها فرد حضور داشته باشد و دل من کنده شده باشد و روح من زخم خورده باشد و دیگر از حرف کاری بر نیاید و حتی نوشتن و راه رفتن هم بدون سود باشد و چقدر دوست دارم ctrl & A را بگیرم و کل سطرها را پاک کنم و مانع از ثبتشان شوم و مانع از ثبشان بشوم که چه؟غیر از این است که بند بند سطرها و گذشته ها و حال ها و حتی آینده ها روی روحم اثر داشته اند و حالم را نزار کرده اند؟غیر از این است که هربار بلند شدن من منوط بود به پاکسازی بخشی از دل و روح و چه دروغ که گاه بخشی از دل و روح میباست کنده میشد و کنده شد و ترمیم نشد و دل و روح کوچک شد و همان کوچک ها هم برایت کافی نبودند؟کوچک ترشان میکنی؟


خدایا...فکرم را مشغول نگه داشته ای و حس میکنم باید فریاد بزنم در مقابل خواسته ای که با عقلم یکی نیست و معجزه میخواهم و...دریغا که تو فقط زخم میزنی!

نظرات 5 + ارسال نظر
jiiiiiiiigh دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 20:35

چقدر سخت بود خوندن این نوشته برام .. اینکه به مرحله ای برسی که بخوای این حرفا رو بنویسی، برام سخته .. شاید چون خودم نوع دیگه س رو تجربه کردم ..

:(((

خستگی از خدا تو کتم نمیرفت اما...حق دارم گله کنم نه؟

گذرا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 00:59

چی شده ناصر جان؟
برادر خوبم چرا اینقدر بهم ریخته ای؟
چجور اتفاقی میتونه اینجوری بهم بریزدت؟
البته به وضوح میشه گفت یه عاملی باعث برانگیخته شدن تمامی زخم های کهنه شده!
سعی کن بیشتر بنویسی
مطمئن باش حالت بهتر میشه

خوب میشوم...:)
ممنون از برای نگرانی ات گذرای عزیز

دریا چهارشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 http://azjensebaran.blogsky.com

غرق شدم تو در این طوفان
من که خود دریایم!!!!
غرق شدم در امواجت...........
دوست خوبم نمیدونم اصلا چی بگم .................
فقط بگم:


از تو چه پنهان ،
با تمام بی پناهی ام
گاهی ایستاده
در پس همین وجود
در پس همین خنده های سرد
در پس همین گریه های گرم
هی می میرم و زنده می شوم !
سخــت است ...
صبور باشی ...
و در حجم این سکوت
نفست بند نیاید...
میخوام بنویسم درک میکنم...اما نه در حد نوشتن...
دوست خوبم لینکتون کردم

:)
تعبیرتون در خط های اول زیبا بود و دلنشین

یه آشنا پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 17:20

آشفتگی تو این متن موج میزنه...
تاریخ پست رو که خوندم یاد این شعر افتادم :
چه دردییست در میان جمع بودن/ولی در گوشه ای تنها نشستن/برای دیگران چون کوه بودن/ولی در چشم خود آرام شکستن/برای هر لبی شعری سرودن/ولی لبهای خود همواره بستن
اگه فهمیدی کدوم آشنام اینو بدون که افکار امسال منم دست کمی از خودت نداره ولی خب با این فرق که من نمیتونم مثل تو با این قلم ثبتشون کنم!

:)
به خیالت خطور نکند که نشناسمت اردی بهشتی عزیز:)
گاه ثبت نکردن و فراموش کردن بزرگترین برد است.

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 17:17

چه روزهای سختی رو پششت سر گذاشتی ...
حال این روزهات
بدتر از الان منه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد