قصه ی ما به سر نرسید...

متعجبم...


اینکه خموش میمانم،راه میروم و فکر میکنم و در انتها کنار می آیم برای خودم هم عجیب است! اینکه بعد از شکست ها و شکستن ها قامت راست میکنم و می ایستم و میبینم تکه هایم پخش است روی زمین و دانه دانه بلندشان کرده و میگذارم سر جایشان عجیب است...برای خودم هم عجیب است بخدا،وقتی میبینم آتشی که باید بسوزاندم به گلستانم تبدیل شده،آنقدر گلستان که باز میگویم و میخندم و راه میروم و فکرش را هم نمیکنم! که خب خدا را شکر،تا باشد از این کنار آمدن های منطقی ولی ترس دارد...صد البته پوزخند و به سخره گرفتن هم دارد وقتی میبینند میگویی کنار آمده ای،و خب بگذار بگویند لابد پای کس دیگری در میان است و یا اینکه قضیه جدی نبوده و یا اینکه دارم فیلم بازی میکنم...اصل ماجرا این است که ققنوس بودن را یاد گرفته ام،زندگی میکنم و لذت میبرم و تا جایی که میتوانم یاد میگیرم و بعد به وقتش،دقیقا وقتی که زمان اتمام رسیده و آخر خط است خودم را آتش میزنم و از خاکسترم ققنوس جدیدی زاده میشود و خب بعد از هر زایشی احساس سبکی دارم و نو بودن و خنده و شور و نشاط...اسمش را هرچه میخواهید بگذارید،من این گونه ام که تمام شدنی ها را هم نمیزنم چون فقط روحم را آزار میدهند،به جایش به ماندنی ها و باقی مانده ها فکر میکنم و خوشحال به ادامه ی مسیر توجه میکنم...بخواهید یا نخواهید هنوز مسیری طولانی باقی مانده و هزاران کاری که انجام نشده و هزاران اتفاقی که خواهد افتاد،خوب یا بد! و خب چه باک وقتی میبینم که کنار آمدن را بلد هستم و قانع شدن را بلد هستم و شکر خدا که عقلم برایم تصمیم میگیرد و از همه مهم تر،وقتی فرسوده شدم از نو شروع میکنم...تازه و شاداب!


پ.ن1:غم ها و مشکلات عزیز،این روزها به سراغم نیایید چون نتیجه ای نمیگیرید...این روزها تازه به دنیا آمده ام و خنده ام را از هیچکس دریغ نمیکنم...حتی شما!

پ.ن2:تشکر از همه ی عزیزانی که دعایم کرده اند...قطعا این معجزه فقط از لب ها و دست های شما بر می آمد.:)

نظرات 13 + ارسال نظر
Nafas جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:17 http://gurestane-gham.blogfa.com

کاش اون لحظه اے کہ یکے ازت میپرسہ؛ چطورے و تو جواب میدے خوبم،کاش کسے باشہ که محکم بغلت کنہ و آروم تو گوشت بگه؛ میدونم خوب نیستے...(سلام مطالبت خوندنیه ولی خوب خوباشو قایم کردی! خوشحال میشم اگه به منم رمز زندگیتو بدی )منتظرم

سلام،لطف دارید...شما همراه بشید،رمز رو هم به وقتش خواهم داد:)

دریا جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:18 http://azjensebaran.blogsky.com

سلام دوست عزیز
ماه خدا برشما مبارک
یکی دوماه پیش اومدم چندین پست قبل رو خوندم و بعد این وبلاگ رو گم کردم
و امشب به طور اتفاقی دوباره دیدم وبلاگتون رو
این پست رو که خوندم باید بگم که از ته دل درکتون کردم اما به شکست ناپذیریتون آفرین میگم....
پست قبل رو هم میخواستم بخونم اما خوب رمز داشت
عبادتهاتون قبول
وقت دعا دوستان رو فراموش نکنید
حتما میام بعد از این و مطالب رو میخونم
موفق باشید

سلام
از این گم شدن و پیدا شدن ها خوشم میاد...البته اگه بازم گم نشم:)

درد ها تقریبا یک شکل هستن،اما انگار برای هرکسی یه جور خاصی رخ میدن...یه جور مخصوص اون فرد!
بابت رمز شرمنده...بعضی نوشته ها با جبر زمانه رمز دار میشن،نیازه:(
نماز و روزه تون قبول باشه...چشم حتما دعا خواهم کرد:)
منتظر نظراتتون هستم...سلامت باشید

کانسوئلا جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 16:10 http://schizophrenic.blogfa.com

من شدیدا خوشم اومد از قلمت. باهاش همزاد پنداری میکنم. خسته نباشی

من از شنیدن این جمله هرگز سیر نمیشم...ممنون ازتون:)

jiiiiiigh جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 16:25

اون شب که اس زدی و گفتی : من دیگه حالم خوبه نگرانم نباش .. خیلی ذوق کردم .. خیلی .. خیلی قشنگ بود برام ..

همه ش لطف خداست .. ققنوس شدن .. سوختن و باز ققنوس شدن کار هر کسی نیست .. می دونستی؟

شاید...شاید دلیلش اینه که اطرافیان من هم مثل قصه هایی که برام رخ میده خاص هستن...شاید که نه،حتما دعاشون گیراست که بعد از هر شکستنی بازم قامتم راست میشه...قطعا یکی از اون افراد تویی:)

نقطه ی کور جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 18:18

خصلت ادم ها مثل مارمولک است...

هرچه تکه تکه شوند باز ساخته می شوند...

قوی بودن خودش یک ویژگی بزرگ است....

عرض تبریک...

اینکه آدم ها پازل تکه تکه شده شان را گم نکنند خودش خیلی حرف است...اینکه سر فرصت بنشینند و وجب به وجب زمین را صرف یافتن تکه ها کنند...
متشکر.

لیلی شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:44

ققنوس قصه ها ببودن هم عالمی داره واسه خودش... خوشحالم باز از آتش اومدی بیرون ققنوس

ممنون...از دعای شما بوده قطعا:)

Somebody شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 16:42

وقتی فهمیدم کنار اومدن رو بلدی, داری می خندی, حتا شوخی می کنی, دروغ چرا! درسته حرفام نشون نداد اما خوشحال شدم. خوشحال شدم که می تونی زودتر از خیلی های دیگه بلند بشی.

ممنون...یک دنیا ممنون:)

سمیرا دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 19:02 http://studiox.ir

خوشحالم براتون :)
امیدوارم یه روزی منم بتونم دوباره متولد بشم...

تولد دوباره رو باید یاد گرفت...قبلشم کلی زجر کشید...از سختی ها نترسید حتما میتونید:)
ممنونم

وحید دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 23:13

پ.ن 1 رو خیلی دوست داشتم، جدای از متن قشنگت ناصر
حس مشابه دارم

ببین کی اینجااااااااااااااست...خوشحالم بابت حست

دریا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:06 http://azjensebaran.blogsky.com / quietseashore.blogsky.com



وبلاگ دیگر من
quietseashore.blogsky.com
پیشاپیش از لطف حضور پرمهرتان در
''Quiet Seashore'' صمیمانه سپاسگزارم...

به روی چشم...

گذرا سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:35

وای ناصر چه عالی!
حسابی تبریک
بعد از مدتها یک انرژی مثبت قشنگ از پستت دریافت شد
ققنوس شدنت مبارک


ممنونم

دریا دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:16 http://azjensebaran.blogsky.com

نیومدید که!!
سلام دوست خوبم
عیدتون مبارک
موفق وسلامت باشید

سلام...عید شما هم مبارک:)

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 17:22

:-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد