برف،همچون کبک!

خدای من...شانزدهم اردیبهشت کجا و الان کجا! چقدر دلم برای نوشتن تنگ...چقدر دلم برای نوشتن پر است!


زجر کسی که مینویسد این است که خودش بخواهد و بنویسد...زجر است که خیال کنی وقت نوشتن قرار است فکر کنی و بعد انگشتانت را روی صفحه کلید جابجا کنی...زجر میکشم وقتی مسئولیت سایت جشن فارغ التحصیلی دانشگاهمان دست من است و قرار است مطالبی را بنویسم که قبلش به آن ها فکر کرده ام! دلیل نبودنم این است،دارم در جایی دیگر با فکر مینویسم و به شدت خسته ام!

امروز،به واقع دیروز که ششم تیر ماه بود و آخرین امتحانم را دادم باید...آخرین امتحان که میگویم دقیقا یعنی آخرین امتحان مقطع کارشناسی،یعنی قاعدتا اتفاقی خوشایند بابت رهایی از خرداد های پر امتحان و دی های پر امتحان و چندین سال درس خواندن و تمام چیزهای دیگری که میدانید و لازم نیست بگویم...تمام این ها باید تهش خوشحالی باشد،نه اینکه بعد از امتحان با خود بگویی تمام شد! نه اینکه خوشحال نباشی،البته عدم خوشحالی به معنای ناراحتی نیست اما چرا دروغ عدم خوشحالی من عین عین ناراحتی ست اگر...

میدانید،کبک شده ام! در این مدت آن قدر به بعدا ها و قبلا ها فکر کرده ام که حالم از "حال"م بهم میخورد...اینقدر هم زده ام گذشته ی رنج آور و آینده ی پر استرس را که مجبور شده ام انتخاب کنم حضور مداوم زیر برف را تا شاید اندک شادی ای برای "حال"م باقی بماند...که من،ناصر اگر بخواهم میتوانم گند بزنم به تمام دقایق و لحظاتم اگر بخواهم به شیار های مغز پر دردم نفوذ کنم و بکشم بیرون تمام چیزهایی را که میتوانند بشوند عامل فکر....

بیایید خوشحال باشیم و هرشب بخندیم و بدانیم میتوانیم به سادگی و در ثانیه ای با فکر کردن گند بزنیم به دقایقمان ولی نخواهیم...بیایید شاد باشیم از فارغ التحصیلی و نه غمگین از شروع البطالت!!! بخدا میترسم،با ترس های من آشنایی دارید که گاهی آن قدر جلوتر از زمان پیش میروم که خیال میکنم قرار است این تابستان پرده از راز دل بردارم و اینقدر اتفاقات مختلف و خاص و غریب می افتد که فقط پوزخند میزنی به راز دلت...که خاک بر سر خود دلت و راز دلت و فکر و خیال هایت و نقشه کشیدن هایت و دارم چه مینویسم؟؟نمیدانم! که مثلا مقدمه است که بگویم من میترسم از اینکه از اینجا به بعد قرار است اختیارم دست خودم باشد...که مسیر ساده نباشد،روتین درس و درس و کنکور و دانشگاه و مدرک ناگهان تمام شود و بماند پیش رویت سربازی و کار و زمان آزاد و اختیار و اراده و...من میترسم! ایهاالناس من راضی ام که به من یک برنامه ی سعادت بدهید و بگویید در این مسیر گام بردار،که بگویم چشم و مانند اسب بیفتم به جان مسیر سعادتم و تلاش کنم و همه چیز همانی باشد که در برنامه آمده و من بمیرم اگر بگویم نمیخواهم...بمیرم اگر حرف از اراده بزنم و حق انتخاب و مسیرهای متفاوت و چیزهایی که در نقشه نیامده...که چه بشود اصلا؟؟مگر تا بدین جا چقدر از زندگیم طبق افکار منسوخ و مزخرف و خنده دارم پیش رفته؟؟که آن تابستان راز و پرده دارش یا قبل ترهای پر برنامه اش؟؟که من میترسم از هرچیزی که به آن اطمینان داشته باشم و گور بابای اطمینان قلبی...که من بیجا میکنم دیگر خیال کنم فکر و احساسم در رابطه با چیزی درست است و بعدش برسم به این جا...که وقتی روتین درس و کنکور و مدرک به پایان میرسد من بمانم و حق انتخاب؟که ملاکش همان عقل و احساس و چیزهای چرت دیگر است؟که حق بدهید بترسم از اینکه حالا به بعدش انتخاب خودم است و روتینی ندارد و بروم بمیرم از ترس...

که بگذارید بخندم...من کبک شده ام تا به تمام آن ها فکر نکنم حتی اگر بتوانم به نتیجه ی درست برسم که نتیجه ی درست یعنی چه؟؟اصلا معیارش چیست؟؟ که خب بیایید شاد باشیم و از لحظه لذت ببریم و بیخیال گذشته ی پر درد و آینده ی پر استرس شویم و لذت ببریم از کبک بودن و برف و راحتی و خنده و من همانم که قاعدتا نباید دغدغه ی حتی مالی داشته باشم و من را چه به فلسفه و گند بزنن این فکر نکردنم را که همه چیز را تیتر کرد جلوی چشمانم.


پ.ن:سلام...دلم برایت تنگ شده بود ناصر!

نظرات 7 + ارسال نظر
دریا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:06 http://azjensebaran.blogsky.com

سلام
براتون آرزوی موفقیت میکنم
به خداوند توکل کنید...
انشالله که همه جیز حل بشن....
در پناه خداوند....
روزگارتون شاد و بی اندوه..................

سلام
توکل دارم
ممنون

چوپان دروغگو چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:09 http://neyrang.blogfa.com

واقعا؟؟؟
راستش رو بگی بهتره ها!!!!!

؟

کوروش چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:01

سلام گوگولی من،فک کن یه دفعه دلم هواتو کنه،سر بزنم ببینم دا غ داغ نوشتی

نمیدونم چی بگم پسر بهت،خداییش یه جاهایی رو راست گفتی،از این به بعد تو میمونی و اراده و تصمیمایی که میگیری{همی الن یادم اومد که باید بهت بگم: مهندس شدنت تبریک}
اونم قربون خودت و خودم برم چه کارنامه درخشانی تو تصمیم گیری داریم،جفتمون باید برگردیم دبستان،تصمیم گرفتن رو از کبری یاد بگیریم

واست چنتا چیز تجویز میکنم:
مقادیر کافی امید به آینده،مقادیر بیشتری توکل،و از همه اینها بیشتر مشورت و مشورت و مشورت،با کسایی که صادقونه دوستت دارند و خوشبختیت آرزوشونه

و یه نکته که،نه تنها تو که هیچ انسانی با توجه به ذات آفرینشش،حاضر نمیشه مثل یه ماشین توی صنعت،بچسبه به مسیر واحد و حرکت کنه،قدرت اراده و تصمیم گیری و فزون خواهی بشر،هر نقشه ای رو کنار میزنه و جدید تر میخواد

دوستت دارم
بوست دارم
احیانا ترم تابستونه ایلام بردارم و اونجا واسه ارشد شروع کنم،اگه اینطوری شد،بعد ماه رمضون فرصت دیدار پیش میاد
فعلا

سلام...خدا روزی خودت کنه پسرمD:
تجویزاتت تو فرق سرم،به چشم...اون ذات رو بیخیال،فعلا حوصله شو ندارم!

خیلی هم خوب...هرچند من خودمم نمیدونم تابستون کجام:|

مینا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 http://tandise-del.blogfa.com

سلام خوبی ناصر چند وقتی نبودی نگرانی چیزی هست خدای ناکرده؟!

سلام...ممنونم،نه چیزی نشده نگران نباشید:)

گذرا یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 22:17

ا ناصر پست جدید زده؟!
خوش اومدی دوست عزیز
آقا ناصر دغدغه ی همه ی جوونهای امروز ما همینه خوده من خوده تو خوده همه ی ما!
درک میکنم این نگرانی ها رو و میفهمم دغدغه نداشتن یک مسیر مشخص رو
مخصوصا برای پسرها مشکلتر هست قضیه!
بخدا توکل کن برادر
ایشالله خودش مسیر درست رو در لحظه !پیش روت قرار میده

میدانی...همین توکل هم نبود میمرد...حتما میمرد!

رعنا یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 15:44 http://sedayekhamush.blogsky.com

واقعا که گند بزنند این قدرت اراده رو....معلوم نیست داریم یا نداریم!
فکرایی که تو کلمونه زمین تا آسمون فرق می کنه با کاری که داریم می کنیم...
من حتی اون مسیر جبری رو هم نمی خوام...اصلا مسیر نمی خوام...کی گفته همش باید یریم؟!!
خب یه کمم وایستیم همین جا بدون هیچ کاری! هیچ جا هم نریم!
خسته شدم
(دیدم کوبیدی گفتم منم یه کم خودمو خالی کنم...)

... جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 17:42

منم فردا آخرین امتحانمه...
ولی یه ترم دیگه دارم تا کارشناسیم تمام بشه
باید می ذاشتم ترم دیگه این پست رو می خوندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد