خانه عناوین مطالب تماس با من

افکار پریشان یک فرد آرام

روزانگی

افکار پریشان یک فرد آرام

روزانگی

پیوندها

  • لیلی قصه ها
  • دختری با طعم شکلات
  • دیگری در من
  • آینه ی رویاها
  • بهترین شعرهایی که خواندم
  • امروز لی لی چی میخونه؟

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • بی مقدمه
  • سردرگم
  • درس
  • غلط کردی!
  • افسانه ی ناسروده
  • رفاقحط...
  • تیک تاک
  • شمارش معکوس
  • الف مثل او
  • دکترهای حیوان... حیوان های دکتر!
  • نه من خضرم نه تو موسی...
  • پادشاه فصل ها...
  • :)
  • چیزی شبیه به دلخوشی!
  • پرنده را پر بده

بایگانی

  • آذر 1395 1
  • تیر 1394 1
  • مرداد 1393 1
  • تیر 1393 2
  • خرداد 1393 1
  • اردیبهشت 1393 2
  • اسفند 1392 1
  • بهمن 1392 1
  • آبان 1392 1
  • شهریور 1392 1
  • تیر 1392 2
  • خرداد 1392 1
  • اردیبهشت 1392 1
  • فروردین 1392 2
  • اسفند 1391 2
  • دی 1391 1
  • آذر 1391 1
  • مهر 1391 3
  • شهریور 1391 2
  • مرداد 1391 1
  • تیر 1391 2
  • اردیبهشت 1391 3
  • فروردین 1391 2
  • اسفند 1390 3
  • بهمن 1390 3
  • دی 1390 1
  • آذر 1390 3
  • آبان 1390 1
  • مهر 1390 3
  • مرداد 1390 6
  • تیر 1390 4

تقویم

آذر 1395
ش ی د س چ پ ج
1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30

جستجو


آمار : 56548 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • بی مقدمه دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1395 00:54
    www.formygirl.blogsky.com
  • سردرگم جمعه 26 تیر‌ماه سال 1394 05:16
    چقد خوشگل شده بلاگ اسکای... سلام هستم،حتی سر میزنم ببینم کسی نظری داده یا نه، سراغی گرفته یا نه میدونید، به دنیای مجازی هیچ اعتمادی نیست، یه چراغ که هربار خاموش میشه روشن شدنش با خداست،وبلاگی که هربار آپدیت میشه آپدیت شدن بعدیش با خداست،فیسبوکی که یه زمانی غلغله بود الان قشنگ خاک میخوره و آدمایی که همیشه تنوع میخوان و...
  • درس سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1393 19:40
  • غلط کردی! دوشنبه 30 تیر‌ماه سال 1393 03:24
    بابا بخدا دنیای من فرق داره... اصن بدجوری اعتقاد دارم تاثیری که یه کتاب یا فیلم خوب روی آدما میتونه داشته باشه از هزارتا اختراع که زندگیشونو راحت تر میکنه بهتره، حالا این اختراع هرچیزی میخواد باشه (اصلا گیریم همه شونم تاثیر مثبت،هرچند نمیدونم چرا در مورد وسایل سرگرمی این موضوع اصلا صدق نمیکنه)، من آدمش نیستم! من با...
  • افسانه ی ناسروده شنبه 7 تیر‌ماه سال 1393 19:02
    من کسی را میخواستم که بلدم باشد، و این را نمیفهمیدم مگر آنکه میفهماندیم،و نمیفهماندیم مگر بعد از پیوندمان،و چه شانسی آوردم که به جایی رسیدم که حال میدانم... زندگی در دوست داشتن و دوست داشته شدن خلاصه نمیشود،زندگی دقیقا در همین ها خلاصه میشود و نمیشود،خودش را نشان نمیدهد، نمیگوید دوست بداری چنین میشود و چنان،اصلا گاه...
  • رفاقحط... دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1393 04:22
  • تیک تاک چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 12:43
    شگفت زده خواهید شد! صبور باشید...
  • شمارش معکوس دوشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1393 01:04
    نه که تولد های قبلی ام سراسر شور و خوشحالی بوده باشند،نه. فقط این بار ترسیم دقیق از حال فعلیم ندارم! شاید به زور ده نفر تبریک تولدم را گفته باشند،تازه چند تایشان هم کل اردی بهشت را تبریک گفتند نه صرفا روز تولدم را اما شکر خدا همان چند نفری که تبریک گفتند و خصوصا یکتاترینشان نگذاشتند لحظه ای به فکر تبریک گویندگان و...
  • الف مثل او یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 12:20
    تمامی سفرهایم به کنار،آنی که او داشت هم به کنار... اول اگر فکر میکنید سفرها جز دردسر بوده اند حلالتان نمیکنم،این نمره را بگیر امضا کن با امضاها ببر آن شهر تا امضا کنند و بابت هر امضا کلی لیچار بارتان شود و بیار پیش ما تا امضا کنیم و حالتان را به قدر کافی بگیریم، قطعا جز دردسر نیستند! نمره ی من دیر اعلام شد،بسادگی به...
  • دکترهای حیوان... حیوان های دکتر! شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 00:49
    خوب نیستم... اصلا خوب نیستم! خسته ام، اونقدر که نشستم یک دستی تایپ میکنم!اونقدر که یه دستم شده تکیه گاه سرم و زل زده به صفحه کلیدی که حروف فارسی نداره! حس میکنم مدت زیادیه که توی یه مسیر خاص قدم گذاشتم و دارم ازش خسته میشم! دارم از درس خوندن خسته که نه،"زده" میشم. خستگیمو با تکرار دلیل درس خوندنم میتونم کنار...
  • نه من خضرم نه تو موسی... جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 03:21
    مانند کسی که مرگ نزدیک زیاد دیده، در از دست دادن حرفه ای می شوی... از کجا شروع کنم... نمی دانم! بعد از یک روز سخت واقعا حالم گرفته شد... هرچند موردی نیست که درست نشود و مثل همیشه موردی نیست که درش اشتباه نکرده باشم اما خب،ذره ای از روحم به معنای واژه کنده می شود و به قهقرا می رود! من آدم عجیبی هستم،تعریف هایم از خیلی...
  • پادشاه فصل ها... شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 21:22
    نتیجه گرفتن از این نوشته سخت است! یه زمانی هرجا میخوندم پادشاه فصل ها،پاییز! میگفتم پادشاه فصل های من تابستون هست نه پاییز... همین تابستون هم نمیدونم نوشتم یا نه اما اوایلش متوجه شدم اکثر درگیری های احساساتی من مربوط به این فصل بوده،روابطی که معمولا از اردی بهشت(آغاز فصل گرما در استان من،و نه لزوما شروع تابستان!) آغاز...
  • :) سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 04:07
    تنهایی ست، تعریف دیگری برای حال فعلیم ندارم... مدت هاست دارم میگویم و میخندم، به گمانم حال خراب و سگ اخلاق بودنم به چند روز نکشیده باشد... حدودا یک سالی می شود که بیرحمانه سرسخت شده ام و در بدترین حال و روزم نگذاشتم کسی دردم را بداند و همواره خندیدم! البته خواست خودم بوده دلقک بودن،غم روی غم دیگران نبودن و ماهیت آنی...
  • چیزی شبیه به دلخوشی! یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1392 03:40
    - ببین وحید،دوستانه بهت میگم... روزی روزگاری از یکی از این دخترا خوشت اومد خودم شخصا دهنت رو سرویس میکنم! + نه نه،اینا مثل خواهرام میمونن! البته کتمان نمیکنم که دهانش هنوز هم مورد عنایت این جانب قرار دارد اما فلش بک که میزنم میبینم خیلی شبیه به دلخوشی ست! نمیدانم تصورم از رابطه ی آینده ام با دوستانم چه بود، اما قطعا...
  • پرنده را پر بده پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 17:48
    برای نوشتن دلیل داشته باشی و وقت نه شاید از بزرگترین عذاب های معمولی این روزهای من باشد! آخرین نوشته ام مربوط به یک ماه و اندکی پیش است... بعد از آخرین نوشته ام هر روز رخدادهایی بود برای نوشتن،هر روز دلیل بود برای ثبت شدن،اما به سادگی هرچه تمام تر وقت نبود! اصلا نمیدانم چرا کاری با خودم کرده ام که روزهایم سریع و السیر...
  • HBTM شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1392 02:20
    این یک جمله ی خبری غمگین است... آه از بیست و سه سالگی...نه نه،آه از روز تولد! شاید دو سال قبل که روز تولدم با فرو ریختن رویای عاشقانه ام عجین شد میبایست یک چیز را حدس میزدم،آن چیز که روز تولدم را خاص میکند نه خاطره ی سال نود بلکه صرفا حسی ست که با آن پیوند خورده...یک جور غم! میدانید،از رابطه ی سوم در این وبلاگ هیچ چیز...
  • شراکت پنج‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1392 14:47
    پیش از این نوشته بودم جشنی که برگزار کردیم نقطه ی عطفی در زندگی من بود،چند هفته قبل با خودم فکر کردم بعد از جشن،گروهی چهار نفره از ما هرگز طاقت دوری از هم را نداشته و در بسیاری از مسائل همواره در کنار هم ایستاده ایم،چه خوب اگر میتوانستیم از این طریق کسب درآمدی هم داشته باشیم! چند روز بعد از آن جرقه و مطرح کردنش با یکی...
  • چهارمی برای فراموش نشدن! سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1392 00:36
    تنها نشسته ام در اتاق...لیوان چای با بخار رقصنده اش در مقابلم روی میز است،شبیه نویسنده ها شده ام!! دوست دارم مطلبی که در عید پارسال نوشتم را بخوانم...فقط نمیدانم الان بخوانم یا بعدا؟یعنی حس الانم را برهم نمیزند؟بگذارید یادم بیاید،بدون مراجعه به نوشته ام...رها بودنم را بیاد دارم،اینکه میرقصیدم حتی! چقدر چیز یاد گرفتم و...
  • غرق شد پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 15:46
    ته میکشی...نه دور ازذهن،اما ناگهانی! بعد زخم میخوری،تازیانه از چپ و راست،میزنند و میرانند و کاش غریبه بودند! که از هر آشنایی آشناتر و از هر صمیمی ای صمیمی ترند! آخ نمیگویی،به روی خود نمی آوری فقط گاهی،گاهی شب هایت سحر نمیشوند و سحرهایت را شوقی نداری...گاهی،فقط گاهی از هر خسته ای خسته تری و از هر تنهایی تنهاتر و روزت...
  • هم قطار(1) پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1391 17:19
    سوار قطار شدن و هم مسیری و نه لزوما هم مقصدی با یه عده آدم که برای بار اول و شاید آخرین باره که میبینیشون جذابه...خصوصا وقتی همون ابتدا سر صحبت ها باز میشه و از هر دری جسته و گریخته صحبت میکنی...حتی تر گاهی وقتا یه سری محدودیت ها به واسطه ی معماری کوپه ها از بین میره و موقع صحبت با هم مسیر ناشناخته ت فارغ از هر بند و...
  • دور تند یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 01:47
    الانه همه چی قاتیه... اینکه اراک قبول شدم،ارشد،نرم افزار کلی خوشحال کننده بود...نبود! باید میبود اما وقتی خبرشو بهم دادن انگار یکی بهم میگفت...چی میگفت؟نه...هیچی شبیه پوچی اون لحظه م نبود! یعنی راست ترش وقتی خبر قبولی خودشو بهم داد بیشتر خوشحال شدم...یعنی واقعا خیلی خیلی خوشحال شدم! اما میدونی...از یه جایی به بعد حس...
  • تلنگر یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 02:33
    هرکه او دور ماند از اصل خویش... حرف برای گفتن زیاد است اما...دارم به تمامی درد ها و غم های گذشته ام میخندم! آخرین درد به ظاهر دردم همین چند هفته ی پیش بود،از برای ماجرایی شبیه به عشق! اما تمامی این ها را بیخیال...کوه زندگی ام مهم تر است! نمیدانم،اینقدر روز بدی بود که حفظش نکردم...آن پنج شنبه ی کذایی را میگویم که عمویم...
  • کتابخواری(۱) یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 15:54
    و در وصف دنیا فرمود: به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوان خوک در دست جذامی. استخوان خوک و دست های جذامی،نوشته ی مصطفی مستور و برگزیده ی جایزه ی ادبی اصفهان در سال 83...نه تاریخش را کار دارم و نه جغرافیش را،کتاب اینگونه آغاز میشود: "مردی،رو به خیابان جیغ کشید:...حالا با این عجله کدوم...
  • ندا نوشت... سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1391 20:55
    بی هیچ سخن اضافه ای بروید سراغ دختر شکلاتی ... پ.ن1:زمانی برای نورا همچین کاری کردم...دعا بود،تقاضایی از خدا برای رخداد بهترین:) پ.ن2:پست را که میخواندم یاد خودم افتادم...انتخاب های درستی که بابت انتخاب های غلط میسوزند و میسوزانند...هم رابطه را و هم افراد را!
  • باز آمد...این بار بوی ماهی بدون مدرسه:) شنبه 1 مهر‌ماه سال 1391 02:22
    یک هو یادم آمد فردا روز اول سال جدید تحصیلی ست و یکهو دلم خواست بنویسم:) شانزده سال درس خواندن از عمر بیست و دو ساله ام یعنی حدودا چهار پنجم زندگی ام...وای،فکرش را بکن تمام این شانزده سال دی ماه و خرداد ماه آرامی نداشته باشی...البته گاهی هم شهریور ماه:)) ! هرچند حالا هم ممکن است آرامش چندانی در انتظارم نباشد وقتی قرار...
  • نشانه یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 01:30
    زیاد تو زندگی خطا کرده ام،خیلی بیش تر از تو،برای همین با آدم خطاکار راحت ترم.آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد،مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده...این حرف سنگین است...خودم هم میدانم...خطا نکرده،تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آکبند درآمد،فلزش معلوم میشود،اما فلز خطا کرده...
  • مرگ هایی متفاوت دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1391 19:16
    تا دلت بخواهد روزهایی داشته ام که دلم خواسته خودم را از این جمع انسان ها جدا کنم و بروم یک گوشه و... این نوشته هیچ چیز ندارد،درد دارد که در خواب هم رهایم نمیکرد،غم دارد که بیخ گلویم را گرفته،زجر دارد تا آزارم بدهد...این نوشته علاقه ی شدیدی دارد تا تبدیل شود به راه رفتن،قدم زدن،بغض کردن،ضجه زدن،ویران شدن،اما...این...
  • قصه ی ما به سر نرسید... جمعه 6 مرداد‌ماه سال 1391 04:06
    متعجبم... اینکه خموش میمانم،راه میروم و فکر میکنم و در انتها کنار می آیم برای خودم هم عجیب است! اینکه بعد از شکست ها و شکستن ها قامت راست میکنم و می ایستم و میبینم تکه هایم پخش است روی زمین و دانه دانه بلندشان کرده و میگذارم سر جایشان عجیب است...برای خودم هم عجیب است بخدا،وقتی میبینم آتشی که باید بسوزاندم به گلستانم...
  • چندین بهشت پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 16:21
    که دلت آنقدر تنگ شود تا بفهمی چرا بعضی ها را نمیتوان در حد دوست نگه داشت...که بخواهی هر روز ببینیشان،در هوایشان نفس بکشی و بهشت در رگ هایت جاری شود! زیاد تهران نرفته ام،اما هروقت رفته ام حس خوبی نداشته ام...اینکه شهر تو در تو هست و سرگیجه آور به کنار،خودم هرگز خاطره ی خوشایندی درش نداشته ام که به شوق آن خاطره حسم خوب...
  • برف،همچون کبک! چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 02:42
    خدای من...شانزدهم اردیبهشت کجا و الان کجا! چقدر دلم برای نوشتن تنگ...چقدر دلم برای نوشتن پر است! زجر کسی که مینویسد این است که خودش بخواهد و بنویسد...زجر است که خیال کنی وقت نوشتن قرار است فکر کنی و بعد انگشتانت را روی صفحه کلید جابجا کنی...زجر میکشم وقتی مسئولیت سایت جشن فارغ التحصیلی دانشگاهمان دست من است و قرار است...
  • 59
  • صفحه 1
  • 2